از دنیای شخصی ام

۲۸مرداد

 یک بیت شعر  را اولین بار از دهان کسی می شنوی و تا قیام قیامت؛ آن بیت و شاعرش؛ یک یادآوری است از او.‌‌..

 

 

۲۸مرداد

روی مبل دراز کشیده بود. رفتم خودم را توی بغلش جا کردم. فشارش دادم به خودم و گفتم جوری بغلم کن که انگار آخرین باره. یک ثانیه سفت بغلم کرد و رها کرد. گفت حتی نمی خواهم فکرش را بکنم. بغلت نمی کنم. گفتم پس جوری بغلم کن که انگار اولین باره. خندید؛ صدای آخ و آه شهوت از خودش درآورد و دستش را برد سمت باسن و ران هایم !!خندیدم ، دستش را گرفتم ؛ گفتم درست بغلم کن.

چند ثانیه درست بغلم کرد. همانجا بود. فکرش جایی دیگر نبود. موفق شده بودم.

۲۷مرداد

مدت هاست تنها نبوده ام. عرم می آید. 

برای  یافتن دقایقی تنهایی، به بهانه دستشویی، روی توالت فرنگی می نشینم؛ گریه می کنم، صورتم را می شویم و می آیم بیرون. خوبست دخترم کوچک است .

توی فاز PMS هستم. خلقم پایین است و آن روی تراژیک زندگی تا ته، توی حلقم رفته است!!

دلم می خواهد یکریز بنویسم. بی ربط و پخش و پلا.

مثلا الان، آن سخنرانی اوشو یادم می آید که این ایده دنیا دار مکافات است را به چالش کشیده بود! گفته بود کی گفته دنیا، دار مکافات است؟ اعتقاد به این ایده زندگی را جهنم می کند. گفته بود کی می تواند ثابت کند همین زندگی ؛ بهشت نباشد؟  

یا مثلا همین الان یاد حرف استادم افتادم. می گفت جهنم؛ همین جهنم تعارض است. استاد عزیزم زندگی بدون تعارض مگر می شود؟ مگر نه اینست که در هر لحظه مجبوریم دست به انتخاب بزنیم؛ و با هر انتخاب چیزی را به دست می اوریم و چیزی را از دست می دهیم؟ این مگر تعارض نیست؟مثلا اینکه  چیزی یا کسی  را هم بخواهی؛  هم نخواهی؟  نکند این زندگی جهنم است و ما نمی دانیم؟

 

نه! این زندگی نمی تواند جهنم باشد؛ مگر می شود توی جهنم فرشته ای مثل دخترم باشد؟ 

 

خواهرم بعد از شنیدن یک فایل صوتی عاشقانه بغض کرد. به رویش نیاوردم. دو ساعت بعد وسط حرفهایش گفت یک نفر پیدا بشود؛ عاشقی بلد باشد، پاکباز باشد و از چیزی نترسد. بی پروا دل بدهد. وسط حرف هایش از حق زندگی برای همه گفته بود و اینکه گاهی طلاق خیلی هم خوبست. از همسرش گفت که پاکباز هست اما عاشقی بلد نیست. نیاز به عشقش ارضا نشده است. می فهممش...

 

دوست ده سال پیشم بود؛ گفته بود آدمها که ماشین نیستند ؛ گفته بود آدم ها نظرشان عوض می شود. ازدواج را قراردادی مزخرف می دانست. ایده زندگی دو تا آدم تا آخر عمر را به چالش کشیده بود. اما شاهد بودم که همین آدم هم از ازدواجش که حالا رضایتش از ان کم شده بود؛ مراقبت می کرد. از او برای خواهرم تعریف کردم. قبلا هم از او گفته بودم. گفته بودم ازم پرسیده بود "طبیب آدم های بدحال شده ای؟".... خواهرم کلی با ادبیاتش حال کرده بود!  من هم حال کرده بودم !  در دسته آدم های غیرخطی بود. حالش خوب نبود؛ به قول خودش نازک شده بود. از حال بدم که گفته بودم ؛گفته بود خوب می شوی! 

 

نازک شده ام

خوب می شوم.

خوب می شوم.

 

 

 

۲۷مرداد

نوشته بود :

"زندگی همین است ، زایل شدن مطلق. کاریش نمی‌شود کرد. این نه حرف من که نقل همه بزرگان است؛ از سوره عصر قرآن بگیر تا جمله معروف سنت آگوستین. فلاسفه و ادبا را دیگر نمی‌گویم. چاره‌ای نیست. سال‌هاست من هم تسلیم شده‌ام، پذیرفته‌ام رستگاری‌ای وجود ندارد، همه عمرها برای زایل شدن هستند. چه پیکاسو یا انیشتین باشی، چه ممد لوله‌کش یا پرویز سُپور! تنها کاری که می‌شود کرد این است که بایست دل‌خوشی‌ای پیدا کرد و این نعمت عمر که ناخواسته توی حلق آدم فرو شده را یک طوری سر کرد."

 

 درست می گفت؛ زندگی همین است. قرار این زندگی بر این نیست که  بهمان خوش بگذرد؛ قرار نیست همه نیازهایمان برآورده بشود. حتی شاید بیشتر ناکام شویم تا کامروا.

باید به هم رحم کنیم و زندگی را برای هم زیباتر و قابل تحمل تر کنیم. 

فرصت کوتاه است.

 

 

 

۲۶مرداد

یار جانم ؛ یارم است و جانم! 

یار جانم؛ بهترین یاری است که می توانستم داشته باشم؛ یار جانم در درک و شعور نظیر ندارد. مسئولیت پذیر و مهربان است. اهل قضاوت و جنجال نیست. یار جانم پرتلاش است.یار جانم رو راست و متواضع است.او  عاطفی است اما هیجانی نیست.

زبان عشق من شنیداری است. یار جانم بلد نیست بگوید تصدقت! او بلد نیست برایم شعر بنویسد یا بفرستد با حتی آهنگی عاشقانه . یار جانم نمی تواند خودش را تمام عیار دست احساسش بسپارد .  او رمانتیک نیست؛ چیزی که گاهی به شدت به آن احساس نیاز می کنم.

اگر عشق را به آب تشبیه کنم؛ شبیه زنی هستم که مدتهاست آب را از طریق سوزن و سرم به رگ هایش تزریق کرده اند. آب را مزه نکرده؛ صدایش را نشنیده . بدنش دچار کم آبی نیست اما صدای آب را که میشنود؛ هوس می کند دست دراز کند؛ مزه اش کند‌... 

۲۵مرداد

به نقل از فروید نوشته است :

آدمیزاد هیچگاه به اندازه زمانی به کسی دلبسته میشود، آسیب پذیر نیست!
عشق و‌دلبسته شدن به دیگری موجب زنده شدن تمام جراحات ناخوداگاه آدمی میشود، به محض اینکه به کسی عواطف شدیدی از نوع دوست داشتن پیدا میکنیم، زخم های طرد شدگی و رها شدگی، دوست نداشته شدن و نادیده گرفته شدن در ما زنده میشود و ادمها به میزانی که زخم های دلبستگی بیشتری در کودکی داشته باشند پریشان حالتر و آشفته تر میشوند و هر کس با این پریشان حالی به طریق خودش مواجهه میشود، یکی با کنترل کردن و پرخاشگری، یکی با فرار کردن به پشت دیوار بی تفاوتی و سردی، دیگری با چسبیدن و وابستگی، فردی با خیانت کردن و ترس از طرد شدن و رها شدن، برخی دیگر با افسردگی و درماندگی! 
 

 

۲۵مرداد

باید خودم را بغل کنم؛ ببوسم؛ نوازش کنم ؛ با اشک های خودم منقلب شوم؛  باید به خودم بگویم عزیزکم حق داری غمگین باشی؛ باید خود سه ساله ام را بغل کنم؛ بچسانمش به سینه ام؛  صورتم را بچسبانم به صورتش، بویش کنم؛ دستی به موهایش بکشم؛ بگویم میدانم ناراحتی؛ من پیشتم. باید بگذارم خود سه ساله ام توی آعوشم خوب گریه هایش را  بکند و سبک شود. 

 

برای یک بار هم که شده، دلم یک حادثه می خواهد که تمام جزییاتش طبق فانتزی هایم باشد!

۲۴مرداد

حرص خورده بودم که چرا روراستی انقدر نایاب است؛ یادم آمد یارجانم در خانه است و من گرد جهان می گردم!!

۲۴مرداد

مرد باید تمنا بلد باشد

مرد نباید دندان هایش را به هم بفشارد و بگوید خیرپیش! 

مرد باید دست محبوب را بفشارد و بگوید لطفا نرو!