از لذتهای مادر بودن
۱. در حال تماشای تلویزیون است. می گوید مامان ببین این خانمه چه خوشگله! میگم آره خیلی خوشگله. می خنده و میگه ولی تو از اینم خوشگلتری!
۲. شب قبل نتوانسته ام بیشتر از چهار ساعت بخوابم. رسما گیرپاژم. روی راحتی دراز کشیده ام و چشمهایم را می بندم. می آید سراغم. می گوید مامان میشه نخوابی! آخه بابا که سرکاره، بعدم من دو تا مامان ندارم که اگه تو بخوابی؛ با اون یکی بازی کنم. تازه اگرم داشتم اونکه به مهربونی تو نیست. هیچکی تو دنیا اندازه تو مهربون نیست.
۳. به خواسته اش تن می دهم. می گوید مامان من تو رو خیلی دوست دارم. هیچکی تو دنیا نیست که من بیشتر از تو دوسش داشته باشم!
۴. با پدرش رفته بودند به مادر (مادر همسرم) سر بزنند. در نبودشان حمام کردم و به موهایم رسیدم و مدلدار بستمش. وقتی برگشتند " ر" طبق معمول اصلا متوجه تغییرم نشد ولی "ف" سلام نکرده گفت واای مامان چه قد خوشگل شدی! میشه همیشه موهاتو این مدلی درست کنی؟!
حیرت زده با خودم مرور می کنم که چه کسی تا به حال مرا اینگونه دوست داشنه است؟!