از دنیای شخصی ام

۲۸اسفند

در حالی که چشماش برق می زنه و داره می خنده با اشتیاق می پرسه "وقتی بچه بودی کی خیلی خوشحال شدی؟"" تو بچگیت کی خیلی سورپرایز شدی" " بهترین خاطره ت از بچگیت چیه؟"

 

 

من تمام تلاشمو می کنم تا خاطره ای برای تعریف کردن پیدا کنم اما قسمت غم انگیز ماجرا اینه هیچ خاطره ای از شادی سرشاری که توی ذهنم ثبت شده باشه ندارم. آن سالها همه چیز خنثی ست انگار...  حتی خاطره ای سرشار از غم هم ندارم....

 

ادامه میده "تو مدرسه چه اردوهایی رفتی؟" "کی ضایع شدی" " از چی خیلی می ترسیدی"  و....

خوبست که برای اینها جواب داشتم...

 

 

القصه؛ کیف دارد که در موردم کنجکاوی می کند...القصه این طور که معلوم است تا به حال؛برای هیچ کس به اندازه دخترم ، مهم نبوده ام....اینها را که کنار بوسیدن ها و دوستم دارمهایش می گذارم؛ می فهمم همه ی مادرها معشوق قلب های پاکِ کودکانِ معصومشان هستن...

۲۰اسفند

دوست داشتم بدانم وقتی که مُردم؛ مرا چگونه به یاد می آورند....

۱۵اسفند

شبیهِ کودکِ زمین خورده ی تنهایی که از درد، های های گریه کرده و خودش اشک هایش را پاک کرده و خاک شلوارش را تکانده و راه افتاده، ادامه می دهم....

۱۰اسفند

گفتم چرا در اکثر ازدواج ها؛ مردها آدمِ راضیِ رابطه اند؟

خیلی جدی و خشمگین گفت "چون تخم دارند!"  :))))

۰۹اسفند

واقعیت داشت...تجربه ای  زیبا با شرحی؛ کریه و غمگین بود...

۰۸اسفند

لطفا علم پیشرفت کنه بتونیم خواب دلخواهمونو ببینیم!

۰۷اسفند

هیزی من نگاه کردن به دستها و لبهاست...

۰۲اسفند

این شکلی بود که انگار در یک کشور غریب؛ یک همزبان پیدا کرده بودم...

۰۱اسفند

مادرم همیشه در مواقع لزوم پذیرش برایمان این شعر را می خواند: 

هرچه دلم خواست نه آن می شود

هرچه خدا خواست همان می شود

و بعد هم  در راستای تکمیل صحبت های می گوید:

هر چه نصیب است همان می دهند

گر نستانی به ستم می دهند

۲۸بهمن

خدایا!

چندباری هم بشود ولی نه به خون جگر!!

خدایا!

چندباری هم بشود از آنها که "نگفته قرعه به نام تو می شود"!!