از دنیای شخصی ام

۰۶مرداد

امروز لب ساحل، برادر زاده هجده سالم در کمتر از ۵ دقیقه از یه دختره شماره گرفت و تقریبا دو ساعت بعدش با جای رژ لب روی گونه ش برگشت.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌..

از سرعت شکل گیری و زوال ارتباطات این نسل  توی شوکم.... 

۰۲مرداد

نُه سال پیش که این خانه را می خریدیم؛ معماری و نورگیر خوبش ، نزدیک مترو بودنش؛ و البته جکوزی توی حمام مسترش ما را جذب کرده بود....

راستش در فضای ذهنی من،  وان حمام پیش از آنکه جایی برای استحمام یا ریلکس کردن باشد؛ جایی برای شیطنت های جنسی دونفره است... یا بهتر است بگویم "بود"...   چرا که متوجه شدم در فضای ذهنی همسرم وان حمام هر تعریفی دارد جز محلی بر سکس.... چون نجس می شد و چون وان پر از آب بود و این آب ممکن بود بر در و دیوار ترشح کند؛ پس کل حمام نجس می شد و بعد باید از سقف تا کف را می شست و احتمالا چندبار آب می کشید تا پاک شود، و چون این کار طاقت فرسایی بود و باز دلش آرام نمی گرفت که همه جا پاک است؛ پس وان حمام هر چیزی هست جز مکانی برای سکس....

خوب اولین تعریفم از وان که اینگونه به فنا رفت. حالا می رویم به دنبال تعریف دوم و سوم. جایی برای استحمام و ریلکس کردن.... از آنجا که همیشه در تهران به ویژه در تابستان دغدغه کمبود آب وجود داشته؛ ما برای صرفه جویی در مصرف آب؛ فقط ماهی یکبار ازین حمام استفاده می کنیم و استحمام های روزانه و هفتگی را در آن یکی حمامِ بدون وان ِ کوچک انجام می دهیم. 

حالا می گویند اوضاع آب تهران خیلی خیط است... بنابراین کلا استفاده از حمام مستر را تعطیل کرده ایم...  و اینگونه تعریف دوم و سومم هم از وان به فنا رفت....

 

برای آنکه مجبور نشوم لذتبخش ترین قسمت استحمامم یعنی  " سه چهار دقیقه  بی حرکت ایستادن زیر دوش آب و حس کردن جریان آب روی پوستم با چشمان بسته " را از دست بدهم؛ خیلی دست به عصا آب مصرف می کنم... تا این را به آن در کنم....

۲۹تیر

نمکگیرِ سلام و علیکش شده ام....

هربار که وارد مغازه اش می شوم؛ جوری با خنده و اشتیاق جوابم را می دهد که انگار همبازی دوران کودکی هایش را دیده باشد....

۲۹تیر

حسادت های "ف" به اوج خودش رسیده... به ازای هر بوسه "ر کوچولو" ، دوبار باید او را ببوسم....اگر با "رکوچولو" کوچکترین خوش و بشی بکنم؛ دخترم سریع می پرسد که دوستش دارم یانه؟  و در طول روز چند بار می پرسد مرا بیشتر دوست داری یا او را؟ در جوابش می گویم من نمی توانم از بین دوچشمانم یکی را بیشتر دوست داشته باشم اما او ادامه می دهد من که چشم راستم را بیشتر دوست دارم :))))

اولین باری که در جواب گریه های نوزاد تازه به دنیا آمده گفته بودم "جانم" ؛ ف با پرخاشگری زیادی گفت "جانم مانم نداریمااا"...

وقتی برای ر کوچولو لالایی می خواندم با من دعوا می کرد که نبابد همان لالایی که برای من می خواندی؛ برای او بخوانی.... نتیجتا تمام قسمت های قربان صدقه ای لالایی ام را برای پسرم سانسور می کردم و نمی خواندم تا ف احساس بدی نداشته باشد..‌. جز این، تا وقتی ف خانه بود خیلی بچه را نمی بوسیدم و قربان صدقه اش نمی رفتم...  پسرم را در مقایسه با دخترم خیلی کمتر بوسیده ام‌...

این حسادت ها با وجود مراعات زیاد من و پدرش وجود دارد‌...  و تعامل با او و تحمل برخی از رفتارهایش  را سخت تر و گاهی طاقت فرسا کرده....

یاد فلان فیلم افتادم که بچه ها به مادرشان می گفتند "تو فلان بچه را بیشتر دوست داشتی".. مادر داستان مستاصل به گریه می افتاد که او بچه آسان تری بود؛ فقط همین.... حالا این حس را کاملا درک می کنم.... تعامل با پسرم حداقل حالا خیلی،آسانتر از تعامل با دخترم شده... دختری که لجبازی های نوجوانی اش شروع زودهنگام داشته و حسادت های افراطی اش تمام انرژی ام را می بلعد.... این را اضافه کن به ترس از مادر خوب و کافی نبودن... به اینکه مبادا ایراد از من است و ....

واقعا مساله تبعیض یا دوست داشتن یکی بیش از دیگری نیست...  مساله همان تعامل با بچه آسانتر و بچه سختتر است.... 

 

۲۹تیر

توی آینه به سینه های سایز ۸۵ ش اشاره کرد و خندید که حیف بی استفاده مونده!  به ناتوانی جنسی همسرش اشاره داشت... 

حالا که سه ماهی ازون روزا گذشته و با دکتر رفتن مشکل حل شده؛ می گه حالا که اون درست شده؛ خودم تمایلی به سکس ندارم!!

 

این اولین باری نیست که می بینم زنی سردمزاج؛  عملکرد جنسی همسرش را بهانه ی نارضایتی هایش اعلام می کند.... 

 

۲۴تیر

وقتی مشغول به کار شدم  و تنش و گاها زیرآب زنی هایش را درک کردم؛ تازه فهمیدم خانه داری چه لذتی دارد! اینکه بالای سر بچه هایت؛ گاز پاک کنی و بی اضطراب دیر شدن ها، برایشان غذای دلخواهشان را بپزی....

وقتی برای بارداری، ۶ ماه هورمون درمانی کردم و آمپول خوردم؛ تازه فهمیدم حاملگی چه لذتی دارد....

وقتی جنگ شد و از خانه رفتیم؛ تازه فهمیدم اینکه توی خانه خودت بشینی و بی  اضطراب اینکه ساعتی بعد یا فردا چه خواهد شد؛ کدو پوست بگیری؛ دوش بگیری؛ بخوابی؛ نفس بکشی، چه کیفی دارد.‌‌‌‌..

 

گفته بود " هر لحظه ای را که دردناک نیست؛ جشن بگیرید"! 

 

۲۳تیر

گفته های این مرد منو به شدت درگیر کرده... 

این ویدیویی از گفته هاشه   که به نظرم ارزش دیدن و مکث کردن داره...

 

پ.ن: در یوتیوب آپلود شده و فیلترشکن میخواد.

۱۷تیر

۱. دیگر داشتم به کوچ ازینجا فکر می کردم... به کوچ به تلگرام... نمی دانستم کجا بیرون بریزم کلماتی که برای خودم مهمند و برای دیگران شاید مهمل... تا دیر نشده یک بکاپ ازینجا بردارم...

 

۲. ده روز پیش به مادرم زنگ زده بود که پسرم بیکار شده، جایی کاری سراغ ندارید؟ همه بسیج شدند  و با پرس و جو از دوست و آشنا، دو سه کار پیدا شد. کار در کارگاه های تولیدی اطراف شهر. سرویس رفت و برگشت داشت. با نهار و بیمه و اضافه کاری. خودش قبلا فقط فروشندگی کرده بود... زنگ زد که نه من با این کارها راحت نیستم!.‌... حالا دوباره زنگ زده که پسرم کفش ندارد و کفش هایش پاره شده؛ پول داری،قرض بدهی که برایش کفش بخرم؟ مادرم گفته بود نوه ام  توی مغازه کفش فروشی کار می کند؛ برود هر کفشی خواست بردارد خودم بعدا پرداخت می کنم. گفته بود نه! پسرم هر کفشی نمی پوشد و باید مارکدار باشد!!  حیران مانده ایم....  حقا که نیمی از بدبختی های ما به دست خود ماست.... 

۳. می گوید ما ارواحی هستیم که برای مدت کوتاهی زندگی در زمین این بدن و خانواده را انتخاب کرده ایم... می گوید هیچ چیز تصادفی نیست.... می گوید حتی در شکست ها و ناکامی ها و دشمنی های دیگران هم خیر و آموزشی برای تو هست... می گوید اگر خدا آیینه بزرگی باشد؛ ما آیبنه های کوچکیم و به همین خاطر هیچ کس حق ندارد دیگری را قضاوت کند... می گوید اگر فکر می کنی برای شادمانی به فلان چیز یا فرد نیاز داری؛ باید قبل از آن، در حالت (state) شادمانی باشی تا حداقل احتمال رسیدن به آن را افزایش دهی که هم جنس ها و هم فرکانس ها همدیگر را جذب می کنند... می گوید خدا همه چیز است... سنگ؛ درخت، تو و دیگران.... خلاصه ی حرفهایش می شود همان مقام تسلیم و رضای عرفای ما... که بر داده و نداده اش شکر باشی و دست از دست وپا زدن برداری... می گوید هر چه لازم داشته باشی سر راهت قرار میگیرد فقط باید به ندای درونت گوش بدهی که با چه چیزی خوشحالتری... و وقتی در مسیر اشتیاقت قدم برمی داری راه های جدیدتر برایت به نمایش در می آید... کلی فیلم از او دیده ام ...  حرف هایش را می فهمم اما انگار به زمان نیاز دارم تا با من درآمیزد و یکی شود...

۴. آتش بس که شروع شد؛ کابوس های من هم شروع شد.. انگار بدنم تازه به خوش اجازه واکنش در برابر اضطراب را داده باشد... 

من این روزها زیاد به ظهور فکر می کنم... و هر بار ذکر " یا هادی المضلین یا دلیل المتحرین" می گویم مبادا که گمگشته فتنه ها و عافیت طلبی ها شوم.....

۱۰تیر

تا حالا شده آرزو کنی کسی به اون اندازه که تو فکر می کنی؛ پست نباشه؟!!

۱۰تیر

"به تو مشتاق چنانم که غریقی به کنار"

 

طبیب اصفهانی