از وقتی پسرم به دنیا امده؛ من و همسرم به ندرت می توانیم کنار هم دراز بکشیم... اگر دخترم بیدار باشد و بفهمد دونفری روی تخت دراز کشیده ایم؛ حسادت شیرینی می کند و خودش را به زور وسطمان جا می دهد و به نوبت از ما بوسه می گیرد و تا مطمین نشود یک نفرمان می رود سراغ کارش؛ از پیشمان تکان نمی خورد.... اگر پسرم بیدار باشد هم دایم باید مواظب باشیم از روی تخت نیافتد یا چیزی در دهانش نگذارد یا سراغ اشیا تیز نرود و الخ..
القصه دیدم هر دو خوابند. به "ر" گفتم بیا برویم کنار هم دراز بکشیم ... گفت دارم فلان کار را می کنم!! انگار که کارد خورده باشم. با دلخوری گفتم فکر کرده ای تا ابد زنده ایم؟ بعد هم رها کردم رفتم بخوابم که لااقل کمبود خوابم جبران شود.. هنوز یک دقیقه نگذشته بود که آمد قلقلکم داد و گفت چه قدر لوسی! بعد هم در حالیکه می خندید بینی اش را جمع کرد و گفت خجالت بکش ۳۷ سالت شد!! و برای لحظه ای زمان ایستاد.... بله! چند روز دیگر ۳۷ ساله می شوم... سی و هفت..... چه عدد بزرگی.... چه قدر به چهل نزدیک است.... چه قدر از من دور است..... اگر واقع بینی خوشبینانه ای داشته باشم؛ در نیمه عمرم هستم..... انگار دختربچه ای باشم که ماسک زن بزرگسال متینی را زده باشد.... حالا مادر دو بچه ام...
من هنوز هم می ترسم... من هنوز هم مثل بچگی هایم می ترسم مادرم بمیرد... من می ترسم دخترم بزرگ شود و مثل این روزها دوستم نداشته باشد.... من می ترسم بچه هایم بزرگ شوند و دیگر برای آغوش و بوسه ام اشتیاقی نداشته باشند... من هنوز هم می ترسم در تنهایی بمیرم.... سی و هفت سال؟؟ من هنوز هم پر از افکار و تصمیمات احمقانه ام... سی و هفت سال؟ من هنوز هم فریب می خورم.... سی و هفت سال؟ من هنوز هم موقع رفتن به جاهای جدید اضطراب میگیرم.... سی و هفت سال؟ من هنوز هم به دلایل بچگانه؛ پنهانی گریه می کنم... سی و هفت سال؟؟ من هنوز هم برای خریدن لباس های جدید؛ ذوق می کنم.... سی و هفت سال؟؟ من هنوز هم می ترسم کافی نباشم..... سی و هفت سال؟؟ من هنوز هم برای خودم پفک می خرم و تنهایی مزه اش می کنم و کیف می کنم... سی و هفت سال؟؟ ....
نه این عدد خیلی برای من بزرگ است...