یار جانم
با هم به صلح رسیده ایم. از حساسیت های هم خبر داریم؛ از زخم های هم. دست روی زخم های هم نمیگذاریم؛ در عوض جایش را می بوسیم.
از تاریکترین بخش های زندگی ام و خانواده ام با خبر است؛ از تاریکترین بخش های زندگی اش و خانواده اش با خبرم. درک کرده ایم هم را. بخشیده ایم همدیگر را ... از تاریکی های هم گذر کرده ایم؛ به روی هم نمی آوریم ... پذیرفته ایم همدیگر را ...به نظرم این بخش رابطه مان ؛ از بهترین بخش هاست.
مدت هاست با هم دعوا نکرده ایم؛ بحث چرا ... او مرد صلح است؛ اهل جنجال نیست؛ من هم نیستم... هر چه میگذرد بیشتر همانی می شود که می خواهم... او اما انگار همیشه راضی است ... من پیچیده ترم انگار...
از حساسیت هایش نظم است؛ چیزی که من در آن ضعیفتر از اویم؛ اما باز هم مدارا می کند؛ یا خیلی نرم خواسته اش را می خواهد... از کجا پیدا کردم او را ؟ شانس آورده ام؛ یک جنتلمن واقعی است ....
خیلی دیر عصبانی می شود؛ این از نقاط قوتش است که گاهی آزارم می دهد... یادم می آید توی هتل تفلیس که یک نیمروز آب قطع شد؛ من حسابی جوش آوردم و رفتم با پذیرش هتل بحث کردم؛ او عصبانی نشده بود؛ تازه سعی داشت من را هم آرام کند!!!
او بی آزار است، دلم می خواهد " اشداء علی الکفار" باشد؛ " رحماه بینهم" که هست.
خوب پول در می آورد؛ خوب هم خرج می کند. می گوید عشق می کنم برایت پول خرج میکنم؛ این سخاوت هم از خوبی های بیشمارش است که قدرش را میدانم...
توی تربیت بچه؛ قبولم دارد؛ کامنت هایم را می پذیرد ، به کار می بندد.. خیلی مسئولیت پذیر است... توی پدری کردنش هم ....
از تمام خواستگاری ها و ملاقات هایش، قبل از ازدواجمان؛ برایم تعریف کرده است... می دانم همه اش را بی کم و کاست گفته است... مرد صادقی است... گفته بود جور نمی شد؛ به دلم نمی نشستند؛ در یک مورد که توی بیست سالگی عاشقش شده بود؛ حتی با طرف مطرح نکرده بود؛ چون هیچ جوره هماهنگ نبودند... خدا رو شکر که هماهنگ نبودند...۳۱ سالگی اش؛ ازدواج کردیم. گفت از ۲۷ سالگی احساس تنهایی می کردم؛گفت دلم شکسته بود ازینکه ازدواجم جور نمی شد! گفتم خدا تو رو کنار گذاشته بوده است؛ برای خودم.
کاش یادم نرود که چه قدر خوب است؛ چه قدر نایاب است؛ کاش یادم نرود چه قدر از خواسته هایم را کاور کرده... کاش یادم نرود چه قدر شبیه مرد آرزوهایم است... کاش ناسپاس نباشم؛ نشوم... کاش قدرش را بدانم .... کاش آن فانتزی ام محقق بشود... همانی که با او پیر شده ام؛ همانی که بچه ها و نوه هایمان آمده اند خانه مان؛ همانی که او روی مبل نشسته و دستانش را روی دسته های مبل گذاشته .. همانی که جلوی همه پیشانی اش را می بوسم... کاش کنار هم پیر بشویم؛ عاشقانه و دوستانه نه از سر مصلحت و اجبار ...