آرشیو
بعضی نوشته های وبلاگ قبلیم
در ستایش تجربه کردن
ماهی هرگز نمی داند اقیانوس کجاست مگر آنکه آن را از اقیانوس در بیاوری و در زیر آفتاب سوزان بر روی شن های داغ ساحل بیاندازی تا دریابد اقیانوس کجاست. اکنون ماهی در تب و تاب آرزوی بازگشت به اقیانوس می سوزد و به هر دری می زند تا به اقیانوس برگردد. او به داخل اقیانوس شیرجه می زند. او همان ماهی است ولی ماهی اول نیست. چرا که درس جدیدی آموخته است اکنون آگاه است که این اقیانوس است و این هم زندگی من. من بدون اقیانوس هیچم.
تکه ای از کتاب بلوغ اشو
در مصائب فرزند داری
فیلم sex tape ماجرای فیلم لو رفته رابطه جنسی یک زن و شوهر است. زن و شوهری که به خاطر داشتن دو فرزند، مدت هاست با هم رابطه جنسی برقرار نکرده اند و وقتی بعد از مدتها میخواهند رابطه برقرار کنند دیگر نمی توانند خودانگیخته پیش بروند. انگار که یادشان رفته چه طور باید پیش بروند. خانم برای حل این مشکل، فکری به ذهنش می رسد و یک کتاب که پر از پوزیشن های مختلف را می آورد و از همسرش می خواهد تک تک آنها را با هم اجرا کنند و فیلم خصوصی خودشان را بسازند. سوای صحنه های خنده دار همین فیلم لو رفته که موقع تیتراژ پایانی پخش میشود؛ دو سکانس از فیلم هست که توی ذهنم ثبت شده است.
یکی همان ابتدای فیلم اتفاق می افتد که این زن و شوهر با هم دوستند و یک chemistery قوی بینشان وجود دارد.طوری که یکبار که مرد توی یک کتابخانه عمومی نشسته است؛ احساس می کند دچار erection شده است و از روی erectoin اش متوجه می شود ؛ دوست دخترش باید جایی همان حوالی باشد!!
یک سکانس دیگر هم؛ آنجایی که می روند پیش پدر و مادر دختر تا بگویند قصد دارند ازدواج کنند. مادر دختر می پرسد چرا با این عجله؟ و بعد که دختر می گوید حامله ام؛ پدرش با یک چهره اندوهگین می گوید " goodbye sex".
از وقتی بچه دار شدیم؛ قیافه اندوهگین پدره و آن جمله اش؛ به دفعات جلوی چشمم آمده است!!
خیال کن
با لحن درخواستی، گفتم بیا پشتم را بخاران. برایم ناز کرد که صبرکن، کار دارم و این حرفها.... گفتم اگر دوست دخترت هم بودم؛ برایم ناز می کردی؟ گفت نه! دوست دختری که بگوید بیا پشتم را بخاران؛ جای دیگرش می خارد! دوتایی خندیدیم. گفتم حالا فکر کن دوست دخترت هستم و بیا پشتم را بخاران. خندید و آمد.
پ.ن: این ایده که فکر کنی تا ابد داری اش؛ گند می زند به رابطه!
سرنخ رابطه
بادبادک هوا کردن ، بلدی میخواهد. باید بلد باشی وقتی باد می آید؛ سر نخ را شل کنی که اوج بگیرد؛ وگرنه اصطلاحا کله می کند. جریان هوا که افت میکند باید سریع بادبادکت را بکشی سمت خودت و نخش را جمع کنی؛ وگرنه سقوط میکند. این وسط باید حواست به نخی که انتخاب میکنی هم باشد؛ احتمال پاره شدن نخ نازک، موقع دور شدن بادبادک، زیاد است.
طفلکی بادبادکی است که نخش را گذاشته اند زیر سنگ و رفته اند.
اعتراف نامه
در من مقداری بلاهت هست؛ که آن را از مادرم به ارث برده ام. قبول این برایم آسان نبود اما به مرور متوجه شدم؛ همین دز رقیق از بلاهت؛ امن ترمان کرده ؛ نایاب ترمان کرده...
سالگرد
انروز نهمین سالگرد عقدمان بود. صبح به محض اینکه ساعت موبایل زنگ زد و چشممان را باز کردیم؛ یارجانم یادآوری کرد. او همیشه تاریخ ها را یادش می ماند. او حتی می تواند یادش بیاورد ۵ سال پیش این موقع کجا بودیم و چه کار می کردیم. او حتی تاریخ اولین و دومین و nامین باری که قبل از عقد با هم بیرون رفتیم؛ را هم یادش می آید. این شاید از معدود ویژگی های رمانتیکش باشد. تنها مناسبت هایی که به هم هدیه میدهیم؛ روز زن و مرد و تولدهایمان هست. تا قبل از کرونا ،باقی مناسبت ها مثل سالگرد عقد و عروسی مان، بهانه ای بود برای یک رستوران لوکس و درست حسابی رفتن.
همان صبح، خاطره اولین شبی که کنار هم خوابیدیم را با هم مرور کردیم و من به این فکر کردم که اگر به عقب بازگردم؛ باز هم او را انتخاب می کنم...
هیزی شاعرانه
دوربین عکاسی اش، قابلیت ماکرو داشت. یک حلزون نشانش دادم و گفتم از این عکس بگیرید؛ جالب می شود. گرفت و جالب شد. بعد رفتیم سراغ چشم های همدیگر. از چشمهایمان عکس ماکرو گرفتیم. اول از چشم های رنگی و دلبر دخترم عکس گرفت. بعد از چشم ر عکس گرفت. بعد هم ر از چشم من! تازه، سه رنگ بودن چشم هایم را دیده بود!!
خیلی تلاش کردم هیزی شاعرانه را یاد بگیرد، نشد. استعداد ندارد که ندارد.
پی نوشت: بهترین ارثیه پدرم ، سوای مسلک عارفانه اش؛ رنگ چشمهایش بود که رسید به دخترم.
دخترم
فردا چهارساله می شود. برای من، بهترین تجربه دنیاست. معجونی از معجزه و عشق است. روزی چند بار بلند میگویم خدایا شکرت که ف را به ما دادی. انگار هر روز عاشقش میشوم. هر بار که شیرین زبانی میکند؛ هر بار که موقع حرف زدن دست هایش را تکان میدهد، هر بار که حسود میشود؛ قندی است که توی دلم آب می شود.
.زیباست. جز ۱۰ درصد بالای زیبای جمعیت. از من و پدرش زیباتر. رنگ دلبر چشم هایش، رنگ چشم پدرم، لب و چانه اش ؛ خودم، پیشانی و بینی اش ر ، جنس موهایش من، رنگ موهایش هم مختص خودش است.
فول آپشن است؛ صورت سفید دارد با تن برونزه!
قدرشناس است. هربار که دستشویی میبرمش؛ ابراز محبت می کند. توی آخرین ورژنش گفت مامان دیدی آسمونا همه جا هست؟ حتی وقتی به یه شهر دیگه میریم؟ گفتم آره. گفت قد آسمونا دوستت دارم!! قیافه و حال من را در آن لحظه تصور کن!
شیرین زبان است. خیلی خوب صحبت می کند انقدر که گاهی حیران می شوم. یکبار که پدرش برایش هدیه گرفته بود؛ گفت: سورپرایز شدم بابا؛ غافلگیرم کردی !! واژه سورپرایز را خودم استفاده می کنم اما اینکه بچه سه چهارساله واژه غافلگیر را از کجا آورده؛ هنوز هم متعجبم!!
نیاز به بقایش بالاست. دلش می خواهد از هر چیزی چند تا داشته باشد. از خوراکی هایش به همه می دهد به شرط اینکه آخرین دانه اش نباشد.
نیاز به قدرتش بالاست. کنترلگر است. توی بازی ها اوست که تعیین می کند چه کنیم و چه نکنیم.
نیاز به آزادی و خودمختاری اش هم بالاست. اگر احساس کند مجبور است؛ قدم از قدم بر نمی دارد. همیشه باید چند انتخاب داشته باشد. حتی اگر حس کند دوست دارم شعری را حفظ کند؛ دیگر آن را تمرین نمی کند!!
نیاز به عشق هم بالاست. چند باری دیده ام که گوشه ای نشسته و آرام گریه می کند. وقتی پرسیدم چی شده؟ گفت دلش برلی برادرزاده ام تنگ شده! حالا او را روز قبلش دیده ها!! .... می دانم توی نوجوانی اش دهان جفتمان را سرویس می کند.
دهان همسرش را هم سرویس خواهد کرد . باید با دامادم دوست شوم و بهش تقلب برسانم. وگرنه از همین الان می دانم زندگی با او؛ با این پروفایل نیازها ، پر از چالش است.
دلم می خواهد برایش زنده بمانیم ...
دوباره از او misscall دارم. آخر شماره اش ۱۸۱۹ است. باید مادر زهره باشد!! صدای یک زن ۶۰؛ ۶۵ ساله را دارد. چند سال است؛ ماهی یکی دوبار اشتباها شماره ام را میگیرد. گوشی را هر دفعه بر میدارم که یک وقت نگران زهره نشود. اولین کلمه اش، الو یا سلام نیست. اولین کلمه اش " زهره" است. عذرخواهی مودبانه و همیشه یکجورش را دوست دارم.
توی نظریه های جدیدتر، میگویند اینکه بچه کاری درست انجام بدهد و بهش ستاره یا امتیاز بدهید؛ غلط است. اول به او ۵ ستاره بدهید و بعد با هر کار اشتباه یک ستاره از او بگیرید. می گویند درد از دست دادن؛ بیشتر از لذت به دست آوردن است. راست میگویند... تنزل رتبه درد دارد ... خیلی ... در هر موقعیت یا در هر رابطه ای ...
در ستایش دایورت کردن
فروید معتقد بود دختربچه ها به آلت پسرها حسادت میکنند. یعنی وقتی تفاوتش را میبینند؛ فکر می کنند چیزی کم دارند! اسمش را هم گذاشت عقده الکترا.
این ایده این روزها منسوخ شده است اما من اعتراف میکنم همیشه به " به تخمم" گفتن مردها حسادت کرده ام!! به این دایورت کردن سریع السیر که انگار همه دردها را تمام میکند. در عوض خواهرم یک اصطلاح سه کلمه ای لخت و صریح دارد؛ که ادا کردنش برای من هنوز سخت است. یک اصطلاح کاملا زنانه ! هر بار که پیشش از غم و غصه و گلایه ای حرف میزنم؛ این اصطلاح سه کلمه ای قبیح را ادا می کند. هر بار که آن را تکرار می کند؛ نمی توانم نخندم... صدادار می خندم ...
آخ خواهر... عجب موهبتی است این خواهر...
بی دفاع شوی؛ ضربه نزند....
آدم های خطی و غیر خطی
چهارده؛ پانزده ساله که بودم؛ توی فیلمها یا رمانهایی که میخواندم؛ ازینکه یک نفر یکدفعه تصمیم میگرفت با دیگری کلمه ای حرف نزند؛ یا توضیحی ندهد و بعد یک سوتفاهم، باعث تراژیک شدن رابطه و داستان میشد؛ حرص میخوردم. به گمانم از همان موقع ها بود که تصمیم گرفتم شبیه آدم های ناگهانی نباشم. از آنها که ناگهان عصبانی می شوند، ناگهان مهربان می شوند؛ از آنها که ناگهان می آیند ؛ ناگهان می روند؛ از آنها که ناگهان سخت و سنگ می شوند؛ ناگهان فرومیریزند؛ ناگهان تغییر مسیر می دهند...
من شبیه توابع خطی ریاضی ام. این را از یارجانم یاد گرفته ام.. از نظر او آدم ها یا خطی اند با غیر خطی... یکی از علل جذابیتم برای او همین خطی بودنم بود؛ هست...
آدم های خطی؛ قدم به قدم نزدیک می شوند... آرام آرام دل می کنند ... می شود دوید و بهشان رسید و متوقفشان کرد؛ چه در نزدیک شدن چه در دور شدن ...
از باورها
یک باوری در خانواده ما بسیار ریشه دار است. میگوییم " منع کنی؛ سرت می آید". یعنی اگر کسی را سرزنش کنی یا به تمسخر بگیری؛ روزی می آید که خودت همان کار را انجام می دهی! بارها منع کرده ایم و سرمان هم آمده است!!
جایی خوانده بودم حتی نصیحت هایی که به دیگران هم میکنیم؛ همان حرف هایی است که اتفاقا خودمان به شنیدنش محتاجیم! دارم آخرین نصیحت هایی که کرده ام را به یاد می آورم: "به خودت یک حالی بده" " کمی به فکر خودت باش" " ناراحتی هایت را بنویس" " درگیر آدم های تازه نشو" " مراقب اندامت باش" ....
بعد از سی سالگی
بعد از سی سالگی ام بود؛ متوجه تغییراتی در خودم شدم که باعث تعجبم شد. مثلا سوخت و سازم تغییر کرد و بدون اینکه در میزان خورد و خوراکم تغییری ایجاد شود؛ متوجه ریتم افزایش وزنم شدم. کنترلش کردم؛ هنوز هم کنترلش میکنم. این تغییرات تا محدوده تجارب جنسی و روانی ام هم ادامه پیدا کرد. خلاصه اش می شود بعد از سی سالگی ام؛ زمینی تر شده ام! هنوز نمیتوانم خنثی نگاهش کنم؛ نتوانسته ام همین طوری که هست بپذیرمش... یک حس غمناکی برایم دارد...
آن جمله را اولین بار به دوستم گفتم. دوستی روشنفکری اش در اینستاگرام؛ یقه اش را گرفته بود! درگیر شده بود؛ دچار شده بود. حیران شده بود. از خود گرفتارش حیران شده بود و فکر کرده بود لابد یک مرضی دارد.
گفتم هر آدمی؛ انقدر جذابیت دارد که وقتی نزدیکش شوی؛ درگیرت کند!
گفت چاره چیست؟ گفتم نزدیک نشوی!
مهاجرت کرد.
دلم می خواهد یک صبح تا شب تنها باشم. دلم می خواهد یک دل سیر گریه کنم و نگران سرخی چشم ها و پف کردن صورتم نباشم. نگران اینکه چه توضیحی بدهم برای اشک هایی که ریخته ام. باید تنها بشوم؛ روی زمین بنشینم و زار زار گریه کنم. خدا هم باید باشد. باید از روی مبل بیاید پایین؛ صورتم را بین دو دستش بگیرد؛ توی چشمهایم نگاه کند؛ اشک هایم را پاک کند، ببوسدم و بگوید؛ مهم نیست عزیزم؛ زندگی همین است؛ پیش می آید...
مرد باهاس نیاز به تفریحش بالا باشه مثه آقامون!
رمانتیک به سبک او
داشتیم با هم فیلم های موبایلش را تماشا می کردیم. رسیدیم به فیلم چتربال سواریمان در قشم. ماجرا برای دو سال پیش است. می شد دو نفره هم سوار شویم اما چون دخترم کوچک بود جدا جدا سوار شدیم. اول "ر" سوار شد. گفت خیلی لذتبخش بود. گفته بودند چتر سوار زن هم هست که من بتوانم با او سوار شوم اما بعد مشخص شد که رفته است. رضا تعصبی به خرج نداد و من با یکی از همان چتر سواران مرد، رفتم. اضافه میکنم که " ر" مردی مذهبی است.
موقع تماشای فیلم گفتم دمت گرم؛ تعصب به خرج ندادی، گذاشتی سوار شوم.
گفت انقدر لذتبخش بود که حیفم آمد؛ تجربه اش نکنی. با خودم گفتم حتی اگر انگشتش هم بکند؛ ارزشش را دارد!!
حیران این معرفت و از خودگذشتگی اش شده ام! :)))
وقتی عن ماجرا را در آوردم!
نوشته بود صمیمیت یعنی اول حرفت را بزنی و بعد که فکر کنی؛ بگویی اوه اوه عجب حرفی زدم و پشیمان نشوی!!
من با او صمیمی بودم!