از دنیای شخصی ام

۰۴شهریور

پدرم، اشتیاق، اشک و درد!

سه شنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۹، ۰۹:۵۸ ب.ظ

فاصله سنی پدر و مادرم زیاد بود؛ چه برسد به فاصله سنی من که فرزند آخر خانواده ام با پدرم!!   پدرم مرد خوبی بود. دوستش داشتم؛ دوستم داشت ولی در دسترسم نبود. صبح زود سر کار می رفت و وقتی باز می گشت؛ انقدر خسته بود که باید حواسمان را جمع می کردیم ؛ سر و صدا نکنیم که مزاحم خوابش بشویم.
از نوازش هایش خاطره دارم؛ ازینکه موهایم را شانه می کرد و می بست و می بافت و قربان صدقه نرمی اش می رفت هم زیاد خاطره دارم... پارک هم مرا می برد؛ شاید بیش از بقیه بچه هایش.‌‌‌.. اما یاد ندارم که از او حمایتی خواسته باشم.... ازینکه بروم توی بغلش گریه کنم و بگویم دوستم توی مدرسه فلان کار را کرد...
متشرع نبود ولی عارف مسلک بود... دیدگاه عاشقانه و آسانگیری که از خداوند دارم؛ یادگار اوست...
عشق و صمیمیت واقعی را با او تجربه نکردم؛ علاقه و احترام را چرا.... این موضوع گاهی توی روابط بزرگسالی ام؛ ناهوشیار سرباز می کند...  یک آن؛ خودم را غوطه ور در اشتیاق و اشک و درد پیدا می کنم و بعد که آرام می شوم، تازه می فهمم از کجا خورده ام ...
 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی