۱۳شهریور
خودم را می گویم...
پنجشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۹، ۱۰:۲۱ ب.ظ
کوه رفته بودیم. کلی گل چیده بود. دستانش پر از گل بود. می خواست باز هم بچیند. .گفتم نمی شود؛ دیگر کافی است. پافشاری کرد، گریه کرد و گفت "دیگر دوستت ندارم! کاش مامان من، کسی دیگر بود!"
گفتم باور نمی کنم. الان عصبانی هستی. می دانم دوستم داری و بغلش کردم.
بغلم کرد... با بغض گفت تو بهترین مامان دنیایی.
با خودم فکر می کردم چه بر سرمان آمده که توی روابط بزرگسالی مان نمی توانیم انقدر بالغ باشم! چرا انقدر ترسانیم؟ چرا انقدر برای رفتن عجله داریم؟ چرا انقدر زود باور می کنیم که دوستمان ندارند؟ که دیگر دوستمان ندارند؟
خودم را می گویم... خود طفلکی ام را می گویم... سخت باور می کنم دوست داشتن ها را ... و آسان تعبیر می کنم دوست نداشتن ها را ...
منی که می دانم چه بر سرم آمده، گاهی از نفس می افتم از بس دست و پا می زنم تا غرق نشوم در افکار کودکانه ...