آه
خلقم پایین است. انقدر که می توانم چندساعتی برای وحشتی که صبح ِ سحر توی صورتِ برادرزاده یازده ساله ام دیدم، گریه کنم. وحشت از اینکه تنها مانده باشد. دو روزی است منزل ماست. با دخترم توی اتاقش خواب بودند. او روی تخت؛ دخترم روی تشک. دخترم تمام دیشب را دل درد داشت و نیمه شب روی تخت ما خوابش برد. برادرزاده ام بیدار شده بود و خودش را تنها توی اتاق پیدا کرده بود . با وحشت وارد اتاق خواب ما شد. من بیدار بودم.
اضطراب دارد. ناخن هایش همیشه از اضطراب جویده است. می ترسد تنها بماند؛ هم به خاطر فیلم های ترسناکی که با برادربزرگترش یواشکی دیده اند؛ هم به خاطر تجربیات کودکی اش.
الان می توانم یک نصفه روز گریه کنم؛ برای جوانمرگ شدن پدرش؛ برای تمام داستان های تراژیک دنیا؛ برای ترسم از آینده عاطفی اش؛ برای غصه ام از تجربه وحشت از تنهایی اش... برای ترسش از تنها ماندن...