از دنیای شخصی ام

۰۳آبان

فشار

شنبه, ۳ آبان ۱۳۹۹، ۰۴:۴۱ ب.ظ

وقتی مضطرب می شود؛ تحمل کردنش واقعا سخت می شود. ماجرای تلفن امروز و اضطرابش مرا پرت کرد به خاطره یک هفته قبل از عروسیمان.  چیزی که باعث شد با عصبانیت زودتر مکالمه را تمام کنم و وسط خداحافظش گوشی را قطع!!

شب جشن عقدمان، در راه بازگشت از تالار و بوق بوق توی مسیر، پسرعمویم جلویش را گرفت و با اصرار از ماشین پیاده اش کرد و دستش را گرفت که برقصاندش. آقای دکتر هم ، هم اُفت کلاسش بود رقصیدن کنار خیابان و هم نابلد. آن شب چیزی نگفت تا یک هفته قبل از عروسی‌. تلفنی حرف می زدیم و دائم با اضطراب تعداد مهمانها را چک می کرد ؛ چندین بار اطمینان جویی می کرد که کسی کنار خیابان نگه ندارد؛ که کسی او را از ماشین پیاده نکند، که کسی جلوی درب منزمان صدای آهنگ را زیاد نکند، که کسی آنجا کف و سوت نزند... هی می گفت و می گفت..‌ هی اعصابم خرد می شد و اطمینان می دادم... یادم می آید تلفن را که قطع کردم پقی به گریه افتادم .

 

جالب است ما آدم ها شبیه فنر هستیم. فشاری که بهمان وارد می شود؛ بالاخره بیرون می زند؛ یا هفت ماه بعد، یا ۹ سال بعد یا هر وقت که زورمان برسد تا آن فشار را تخلیه کنیم..

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی