از دنیای شخصی ام

۰۷آبان

خوبترین حادثه!

چهارشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۵۲ ق.ظ

وقتی می خندد گوشه چشمهایش چروک می شود و این خواستنی ترش می کند. راحت به خنده می آید. با دهان باز و قاه قاه می خندد. گاهی از خنده، اشک از گوشه چشمش سرلزیر می شود. گاهی هم از شدت خنده دو دستی روی پاهایش می کوبد. مگر ازین جذابتر هم می شود؟ نمی توانم این لحظات را ببینم و محوش نشوم. نمی توانم او را در این حال ببینم و نخندم. نمی توانم او را در این حال ببینم و جای دیگری را نگاه کنم‌. 

 

فصل امتحانات که می شود، ماتم میگیرد که چطور نمره بدهد که عادلانه باشد؛ که چطور التماس دانشجوهایش را بشنود و بی تفاوت باشد و در عین حال در حق کسی بی عدالتی نکرده باشد. طفلکم از مسئولیت پذیری زیاد رنج می برد؛ چطور می شود دوستش نداشت؟

 

۲۲ ام این ماه ۴۱ ساله می شود. فاصله سنی مان را دوست دارم. مهربانی و گذشت بیشتری از او نصیبم کرده است. پختگی و آرامشش مثال زدنی است البته به جز مواردی که اضطراب بر او مسلط شود. در قلبش هیچ جایی برای کینه ندارد. گاهی فکر می کنم زنهای دور و برش اگر حتی حدس می زدند؛ چه قدر خوب است، دست از سرش برنمی داشتند!

پروفایل نیازهایمان خیلی بهم شبیه است. این را وقتی فهمیدم که تست نیازهای گلاسر را از او گرفتم. نیاز اول هر دویمان؛ نیاز به عشق بود، و بعد به ترتیب نیاز به تفریح،آزادی ، قدرت و بقا!  دقیقا نیازهای چالش برانگیز برای ازدواج در هردو یمان کم است. البته اعتراف می کنم که شدت نیاز به قدرت در او از من بیشتر است که آن هم چالشی برایمان نشده است. هیچ وقت جنگی برای اثبات برتری بینمان درنگرفته است. 

 

وقتی باکرگی ام را ازم گرفت ، دست هایش را مشت کرد و تکان داد و پیروزمندانه گفت:

!Now I am a man

وقتی ازدواج کردیم سی و دو ساله بود. دختربازی نکرده بود. که ای کاش کرده بود. پوست انداختم تا ظرافت های برخورد با خانم ها را یادش بدهم. هنوز هم دارم پوست میاندازم.  همزمان هم درس خوانده بود و هم کار کرده بود. وقتی برای این دست شیطنت ها برایش باقی نمانده بود. به علاوه که مسئولیت پذیری زیادش نگذاشته بود بی قصد ازدواج، مخ دختری را بزند! گفت هر بار به آخرش که فکر می کردم؛ قیدش را می زدم! طفلکی او هم مثل خودم زیادی عاقل بوده است و سرش کلاه رفته!!

 

از همان جلسه اول خواستگاری،  همه حواسم را جمع کرده بودم که اگر کوچکترین تکبری در او دیدم؛ ردش کنم. چیزی که دیدم فقط تواضع بود. وقتی که برای صحبت بیشتر به اناقم رفتیم؛ پیش دستی میوه ها را برای کمک از دستم گرفت و همانجا اولین روزنه در قلبم برایش باز شد!

 

یک مرد تیپیک اهل خانواده است. وقتی بچه دار شدیم گفت:

Now we are a familly

از نظر من ، ما قبل از بچه دار شدن هم یک خانواده بودیم. ولی او بچه دوست داشت، آن هم سه تا!! به خاطر من کوتاه آمده و به دو تا راضی شده.‌‌.. برای بچه دار شدن، به سن خودش اشاره می کند که هی دارد بیشتر می شود... فقط همین... بدون هیچ اصراری...‌ جنتلترین  مردی که توی عمرم دیده ام ؛ هموست‌.

 

هیچ وقت نشده؛ در جا بهم " نه" بگوید. همیشه میگوید بگذار ببینیم چه می شود و البته که شدن حرفم را واقعا بررسی می کند.آخرین موردش این بود که خواستم مبل های راحتی را عوض کنیم. نگفت نه!با اینکه می دانستم از نظر او  ضرورتی ندارد اما؛ حتی یک نصفه روز هم برنامه اش را خالی کرد و  رفتیم دنبال مبل دیدن. انقدر که خودم به این نتیجه رسیدم که لازم نیست. با نظراتم که مخالفت نمی کند؛ کِرمم می نشیند سر جایش!!

 

غذای مورد علاقه اش را که درست می کنم، صبر می کنم و نگاهش می کنم تا اولین قاشق را بخورد. اگر ابروهایش بالا برود؛ یعنی عالی است بهتر ازین نمی شود‌. اگر ابروهایش بالا نرود و سرعت خوردنش بالا باشد؛ یعنی خوشمزه است. و اگر لفت بدهد  می فهمم خوشش نیامده! توی سیستم خانوادگی شان از تعریف و تحسین خبری نیست. باید از همین زبان بدن بفهمی چه چیز را دوست دارند!! بلد نیست زبان بریزد؛ که ای کاش بلد بود.

ازینکه سکسش به تعویق بیافتد، عصبی نمی شود، می گوید من قدرت تحملم بالاست! نمی داند چه قدر بی تابی برازنده یک مرد است؛ نمیداند چه قدر جذابترش می کند...لا اقل برای من! 

 

اخیرا رفتارهایش را تغییر داده است؛ تلاشش را می بینم... انگار نارضایتی هایم را فهمیده و احساس خطر کرده .‌‌‌.. دیشب توی ماشین، دستم را گرفت و با آهنگ عاشقانه ای که پخش می شد؛ همخوانی کرد!! ناباور بودم. خوشحال و شوکه !! 

دو سه روز پیش وقتی می رقصیدم؛ شروع کرد به رقصیدن با من!! نابلدانه می رقصید و من می خندیدم. هم یاد جشن عقدمان افتادم که برای اولین بار با هم رقصیدیم و من از نابلدی اش زدم زیر خنده_ مثل آدم آهنی خیلی خشک دست و پایش را تکان می دهد_ هم از خوشحالی! 

باورم نمی شد؛ هنوز هم هضمش نکرده ام؛ این مردی که یک خنده تحویلم می داد و بی مکث  و بی تفاوت از رقصیدنم رد می شد؛حالا داوطلبانه آمده بود و  و با من می رقصید!!

 

بهترین اتفاق زندگی ام، اوست. با او به دفعات زیاد احساس خوشبختی کرده ام و تک و توک هم احساس بدبختی! و این خوش شانسی است ... خوش شانسی ست..‌.

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی