از دنیای شخصی ام

۲۰آبان

روزنگاری...

سه شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۳۷ ق.ظ

ظهر است. روی مبل دراز کشیده ام و  دخترم روی شکمم نشسته  و بالا و پایبن می پرد. با دستش لپهایم را می کَند و هی می خواهد بینی ام را فشار بدهد. برایم دقیقا صحنه شیطنت توله شیر ها با ماده شیر را تداعی می کند. تصور مرگم و ندیدنش به ذهنم می آید.. پس زمینه حذف می شود.. دیگر صدایش را نمی شنوم... دیگر هیچ صدایی نمی شنوم.. روی شکمم عروسک اعجاب انگیزی را می دیدم با موهای بافته ی قهوه ای طلایی مدل آنه شرلی ... عروسک زیبایی که چتری و چشم های رنگی با عنبیه های درشت دارد، با لب های خوشرنگ و  خط لب خدایی .. عروسکی که دلم می خواهد بینی کوچکش را گاز بگیرم ... عروسکی که شبیه خودم می خندد... یک عروسک شگفت انگیز که دیگر ندیدنش، خودِ مرگ است برایم... و فکر مرگ، هشداری برای خوب تماشا کردنش...

عصر شده است.  "ر" از شرکت باز گشته است. جوری نگاهش می کنم که انگار آخرین بار است... صدایش را با کنجکاوی ای گوش می دهم که انگار اولین بار است... چه قدر صدایش خوب است... می توانستم فقط با شنیدن صدایش عاشقش شوم...  او تلویزیون می بیند و من ازینکه با دستش بازویم را گرفته است؛ کیف می کنم...  ساعتی بعد او برای کلاس آنلاین فردایش سوال طراحی می کند و من مرد شریفی را نگاه می کنم که موقع فکر کردن مثل یک بچه ؛با ناخن هایش بازی می کند و آنها را می کَنَد.

شب شده است... ساعت حوالی یک و نیم است... خسته ام ولی خوابم نمی برد... به ماجراجویی کوچکم فکر می کنم ...

با سوگهای متعدد؛ بهتر از هر کسی می دانم که مرگ ممکن است همین فردا صدایم کند...تصمیمم را گرفته ام؛  از دوست داشتنی هایم لذت می برم و خودم را به خاطر گناهان کوچکم می بخشم ... 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی