سوگواری برای باورِ مرده
۱۰ سال؛ بدونِ خم به ابرو آوردن، از مادرشوهرِ مبتلا به آلزایمرش نگهداری کرد. من اگر خدا بودم؛ او را آخرین فردی در نظر می گرفتم که قرار بود در تقدیرش بیماری آلزایمر باشد اما ۱۴ سال بعد از مرگ مادرهمسرش، خودش هم آلزایمر گرفت؛ آنهم در سن ۶۵ سالگی!!! حالا در هفتادسالگی، موقع حرف زدن کلمات را یادش می رود. غذا را روی اپن می گذارد و فکر می کند روی گاز است. ماهی درسته را اشتباها به سطل آشغال می اندازد و آه و آه و آه ... دیگر خودش به مراقبت احتیاج دارد. دختر ندارد و عروس ها هم الویت های دیگر دارند. همسرش اگر نباشد.... خدا نکند که همسرش نباشد ...
طول کشید تا توانستم با این واقعیت که " زندگی همیشه منصفانه نیست" کنار بیایم. روندی شبیه به سوگواری را طی کردم. آخ! چه قدر دقیق گفتم؛ سوگواری برای یک باور مرده!! اولش انکار می کردم؛ دنبال شواهدی می گشتم که بر خلافش باشد؛ اما واقعیت کار خودش را کرده و رگِ باورم را زده بود. هر چه رویش دستمال می گذاشتم باز هم خون بیرون میزد. بعدش خشم به سراغم آمد. شبیه یک بچه تخس شلوغ ، با سر به دیوار کوبیدن و لجبازی شلوغش می کردم. به زمین و زمان بد می گفتم. از نظام خلقت و خدا هم شاکی شدم. دندان به هم فشردم. دلم می خواست دقِ دلم را خالی کنم؛ سر کی یا چی اش مشخص نبود. بعدش غم آمد ؛ یک اندوه بزرگ که مثل یک مه غلیظ؛ سنگین و سرد بود. زیاد گریه می کردم. علائم افسردگی بروز می دادم؛ بی انگیزگی؛ گریه؛ خواب نامنظم.... حالا اما تسلیم شده ام. اسمش می شود پذیرش! موقع تجاوز؛ انقباضِ بیشتر مصادف است با پارگی و جراحت بیشتر... زورت که نمی رسد بهتر تسلیم شوی...