یه دختر دارم شاه نداره...
تقریبا یک ماه پیش بود که گفت پسرعمه اش که هفت ساله است؛ به او گفته بیا وقتی بزرگ شدیم با هم ازدواج کنیم و به امریکا برویم. گفت" منم قبول کردم ولی حالا که فکر می کنم اون سرم داد می زنه ؛ نظرم عوض شده". آن موقع فقط شنونده بودم و لبخند تحویلش دادم.
امروز که از خانه مادربزرگش برگشت و اتفاقا آ هم آنجا بود؛ گفت "مامان وقتی بزرگ بشیم آ (پسرعمه اش) بازم سرم داد می زنه؟"گفتم چطور مگه؟ گفت" آخه ما می خواهیم ازدواج کنیم!! ". دیدم موضوع دارد جدی می شود. گفتم ازدواج فامیلی خوب نیست دخترم؛ بچه های آدم عقب مانده می شوند. گفت یعنی چی؟ گفتم یعنی مریض می شوند. لب هایش آویزان شدند و گفت :" پس من با کی ازدواج کنم؟" گفتم دخترم نگران نباش؛ بعدا انقدر آدم جدید هست که با آنها آشنا شوی.... با همان لبهای آویزان و با صدای بی رمق گفت" باشه..".
می دانم ... می دانم با او داستانها خواهم داشت... همه ی سعیم را کرده ام که بااعتماد به نفس و با عزت نفس بارش بیاورم... می ترسم از روزی که قدر خودش را نداند...