احساس قرابت
مادر همسرم شمالی است؛ مصداق یک زن تمیز و کاری... هشتاد و دو ساله است. وقتی از خاطرات جوانی اش تعریف می کند؛ حیرانِ این همه توانایی اش می شوم. روستایشان در یک منطقه ییلاقی بوده و هست. توی برف و سرما؛ کوه را طی می کرده که لب فلان چشمه ظرف ها را بشوید. کنار بچه داری توی سوز سرما و رُفت و روب خانه، بافتنی می بافته و چل تکه دوزی و خیاطی هم می کرده. به علاوه رسیدگی به باغ و درختانش... توی باغشان سیزده نوع میوه دارند که نود درصدشان را مادر کاشته است. دیگر معروف شده است که فلانی هر چه بکارد؛ سبز می شود. تا زمانیکه پدرشوهرم زنده بود؛ ییلاق غشلاق می کردند و ۶ ماه اول سال را شمال بودند و ۶ ماه سرد سال را تهران می ماندند. حالا اما درد پا و کمر ناتوانش کرده است و نمی تواند تنها بماند. در باغچه خانه تهرانشان هم همچنان هر چیزی را می کارد. مثلا هسته انبه کاشت و سبز شد!! میوه نداد ولی برگهای زیبایی داد. القصه آخرین چیزی که کاشت و سبز شد؛ تخم فلفل دلمه ای بود. فلفل دلمه هم داد! گلدانی با برگ های سبز و فلفل قرمز؛ چشم نواز بود. ما هم خوشمان آمد و کاشتیم. حالا ساقه اش ده سانت رشد کرده و برگ هایی به اندازه یک بند انگشت درآورده است.
گیاه حساس و زودرنجی است؛ ساعت آب دادنش، دو ساعت دیر شود؛ سریع پژمرده می شود و وقتی آبش می دهی سریع جان میگیرد... من با این گیاه به طرز عجیبی احساس قرابت می کنم...