از دنیای شخصی ام

۱۷دی

از زخمهایی که تیر می کشند...

چهارشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۹، ۰۲:۱۸ ق.ظ

مادرم وسط حرفهایش گفته بود که تصادفی درست شده ام. البته با این ادبیات نه،  با لحنی به مراتب ملایمتر و همراه خنده ، که مثلا چه بهتر که تو آمدی... اما خوب؛ دم خروسش را باید باور می کردم یا قسم حضرت عباسش را؟ وقتی من تنها بچه خانواده هستم که از نوزادی اش هیچ عکسی موجود نیست!!  حکایت فیلم تکراری....

 همین عکس نداشتنم از نوزادی ، دستاویز اذیت های خواهرم بود. می گفت تو بچه سرراهی هستی .می گفت تو را یک روز برفی توی یک سطل!!! جلوی درب خانه گذاشته بودند، ما هم دلمان سوخت و بزرگت کردیم!! وقتی می گفتم دروغ میگویی ؛می گفت ببین از نوزادی ات هیچ عکسی نیست! من هم به گریه می افتادم و برای کسب اطمینان  به مادرم پناه می بردم که همیشه او را دعوا و مرا آرام می کرد.

القصه امشب به آن شبی فکر کردم که اسپرم پدرم  دزدکی در رفت و نفس نفس زنان خودش را به تخمک مادرم رساند... فکر کرده بود قرارست چه بشود؟ این همه اصرار برای بودن  از کجا می آمد؟

 

 

یک زمانی که زندگی خیلی بهم سخت گرفته بود با خودم قرار گذاشته بودم که به قول آن نویسنده " خیانتی که پدرم در حق من کرد؛  در حق هیچ کس نکنم" و هرگز بچه ای به دنیا نیاورم. اما بعدها نوبت به روزهایی  رسید که از بودنم خوشحال شدم.  

 

حالا  اما گاهی که زخمهایم تیر می کشند و نفسم را می برند؛ با خودم فکر می کنم ارزشش را دارد؟

قسمت پیچیده و ترسناکش اینجاست که خودم هم  یک دردانه آورده ام.... 

اگر یک روز وسط دردهایش ، گریه کنان بگوید چرا مرا به این دنیا آوردی؛ در جوابش خواهم گفت آن موقع به نظرم درست می آمد... خودم را آماده کرده ام صبورانه بد و بیراه هایش را تاب بیاورم.... خودم را آماده کرده ام بغلش کنم و با او گریه کنم و اجازه بدهم آنقدر به سینه ام  بکوبد تا آرام بگیرد ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی