فوبیا
در مطب فقط ما دو نفر مانده بودیم و منشی. منشی دختری حول و هوش ۲۵ ساله بود با حجاب کامل و مسلط به شغلش. مریض جلویی من دختر خوشگلی بود هم سن و سال منشی. خوش تیپ بود و یکی از لپ هایش هم چال می شد که تو دل بروتَرَش هم می کرد. یک ته آرایش داشت، با حجاب متعارف. در واقع هیچ چیز تو ذوق بزنی در ظاهر و رفتارش دیده نمی شد و یکی دوباری هم که چشم تو چشم شده بودیم؛ لبخند دلنشینی تحویلم داده بود. سرم را با گوشی گرم کرده بودم که یکدفعه از منشی پرسید خانم دکتر گواهی بکارت هم می دهند؟ منشی که انگار این حرف اعصابش را قلقلک داده بود با حالت خاصی گفت "ما زگیل هاتو درمان کردیم ولی گواهیِ جعلی صادر نمی کنیم". قبلا دیده بودم که پرونده ها را می خواند ولی ازینکه بیماری آن دختر را جلوی من بلند اعلام کرد حسابی جا خوردم. هنوز حرفِ منشی را هضم نکرده بودم که دختر ادامه داد " دوست پسرِ جدیدم با بکارتم مشکلی ندارد و قرار است به خواستگاریم بیاید اما مادرم ول کن نیست، می خواهم دهانِ او را ببندم!"
از آنجایی که یکی از فوبیاهایم ابتلا به بیماری های مقاربتی است؛ هر جا مطلبی درین موارد ببینم با کنجکاوی می خوانم. قبلا خوانده بودم که زگیل تناسلی درمان قطعی ندارد و حتی در دوره های خاموش قابل انتقال است. خوانده بودم که حتی در صورت استفاده از کاندوم هم ممکن است منتقل شود؛ اگر کاندوم تمام آلت را نپوشانده باشد!!
موقع ازدواجم، اصلا به این موارد فکر نکرده بودم و با اشتیاق تمام پریده بودم توی رودخانه ای که نمی دانستم تویش ممکن است چه جانورانی زندگی کنند! خوش شانس بودم که درین رودخانه فقط ماهی زیست می کرد!