۳۰بهمن
آه و آه
پنجشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۹، ۰۷:۲۹ ب.ظ
مودَم پایین بود. می خواستم با فعالیت هوازی به زور بالا بیاورمش. با دخترم قرار گذاشتم بعد از تمرین نقاشی دوتایی، بگذارد نیم ساعت ، چهل دقیقه ای برقصم و صدایم نکند. قبول کرد اما بعد از اتمام هر نقاشی؛ پیشنهادات بعدی را ردیف می کرد. با لحنی جدی و خالی از عاطفه بلند شدم و گفتم دیگه نوبت خودمه! بغض کرد، گریه کرد و رفت توی اتاقش. ۲۰ ثانیه ای توجهی نشان ندادم اما یاد احوال خودم که افتادم رفتم سراغش. بغلش کردم، بوسیدمش، به سینه ام چسباندمش و گفتم " تو برای من عزیزترین و مهمترینی، چیزی توی این دنیا برای من ارزشمند تر از تو نیست اما الان می خوام ورزش کنم وگرنه مریض میشم!" ... بغضش جمع شد و گفت" پس قبلش یه چیزی بده بخورم"!
حرفهایی که هیچ وقت از والدینم نشنیدم...