بلعیدنِ ثانیه ها
آمد و روی تختش پرید. پاهایش را عمود بر بدنش بالا آورده بود و همین طور که به سقف نگاه می کرد با خودش حرف می زد. یاد پریشب خودم افتادم. منی که تا ۸ سالگی؛ تا مادرم کنارم دراز نمی کشید؛ خوابم نمی برد، حالا نمی توانم به همان راحتی که کنار همسرم دراز می کشم؛ کنار او دراز بکشم.... به این فکر کردم بزرگ که بشود _تازه اگر زنده باشم_ سهمم از او دو بوسه ی سنگین رنگین از گونه ها و یک بوسه از پیشانی اش می شود. نشانه ی محبت مادری ام هم به او، احتمالا آغوشی کمی فشرده تر و چند ثانیه طولانیتر از دیگران خواهد بود. ناگهان حس پلنگی که توی دشت؛ آهویی لذیذ را دیده باشد؛ در من جان گرفت. پریدم کنارش و تا توان داشتم ماچ مالی اش کردم. بلند می خندید و گفت "چه قد کِیف میده" .
به من هم کیف می داد... کیفی که ثانیه به ثانیه اش را می بلعیدم... کیفی که می دانستم همیشه نخواهم داشت و قدرش را خوب می دانستم ....