از مصائب کرونا...
از تکراریِ روزها ملولم... از بی فضایی ِ خودم... صبح ها که از خواب بیدار می شوم تمام سعی م را می کنم که سر و صدایی تولید نکنم تا ف دیرتر بیدار شود و بتوانم چند دقیقه بیشتر برای خودم باشم. به محض بیدار شدنش؛ دیگر برای خودم نیستم تا زمان خوابش. بچه ی سختی است. بد غذا ست؛ کم خوابست؛ قدرت طلب و یک دنده است؛ و به شدت توجهم را می خواهد. هر چیز کوچکی با او برایم یک چالش است. از خوردن وعده های غذایی تا خوردن شربت تقویتی!! از شستن دست و صورتش تا گرفتن موافقتش برای شانه زدن موهایش! از ترغیب کردنش به اینکه خودش دستشویی برود تا اینکه خودش دستانش را بشوید! مثل "ر" زبان عشقش خدمت است. و اینکه از او بخواهم خودش کارهایش را انجام دهد را، تهدیدی برای دریافت عشق احساس می کند و در برابرش مقاومت می کند.
جدیدا یک جور گریه زوزه طور یاد گرفته است که واقعا روی مخم می رود. عصر داشتم مطلبی می نوشتم که "ف" سه چهار بار آمد و پرسید کارت کی تمام می شود. سه چهاربار در ده دقیقه ، کاسه صبرم لبریز شد و سرش داد زدم. دوباره گریه زوزه طورش را شروع کرد و گفت شماره بابا را بگیر. به "ر" گفت مامان با من بدرفتاری می کند. "ر" که به خانه رسید برای nاُمین بار به او گفتم من هیچ فضایی برای خودم ندارم. گفتم من به تنهایی نیاز دارم. خودم را نگه داشتم که زیر گریه نزنم... حالم ناخوش است... امروز توی حمام؛ به بهانه بازی با "ف" شروع به مشت کوبیدن توی آب کردم، به خودم آمدم دیدم مشت های بعدی ام از سر خشم است و همزمان دندان هایم را هم به هم فشار می دهم. اینبار آگاهانه مشت می کوبیدم تا کمی تخلیه شوم. "ف" بی خبر از همه جا قاه قاه می خندید. انقدر مشت کوبیدم که بازوهایم درد گرفته... کمی سبک شده ام...
"ر" پدر خوبی ست اما به سبب دو شغله بودنش، کمتر با "ف" وقت می گذراند. انقدر که به ذهن "ف" نمی رسد می تواند برخی از درخواستهایش را از پدرش داشته باشد. وقتی از شدت بی فضایی به مرز کلافگی و جنون می رسم؛ برخی عصرها "ف " را برای کمتر از یک ساعت!! به بیرون می برد!!
ساعت یک و ربعِ نیمه شب است؛ امشب که "ر" کلافگی ام را دید؛ با قلقلک دادن کف پای "ف" ، او را خواباند. من روی راحتی ها دراز کشیده ام و هیچ دلم نمی خواهد به این زودی ها صبح بشود...