از دنیای شخصی ام

۲۷ارديبهشت

مقاومت

دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۲:۴۳ ب.ظ

تمام عمرش را دویده بود. در چهل و دو سالگی با بیست و دو سال سابقه کار؛ خودش را باز نشست کرد. همزمان کار کرده؛ درس خوانده  و بچه داری و مهمانداری (پذیرایی از مهمانان سرزده همیشگی )کرده بود.  وقتی تازه بازنسشت شده بود  می گفت تازه می فهمم چه لذتی دارد از حمام دربیایی و با حوله ی تنت؛ روی مبل ها لم بدهی و اجازه بدهی تنت خشک شود... می گفت تا پیش ازین همیشه با عجله حمام و خودم را خشک کرده بودم.

القصه، بعد از بازنشستگی اش؛ بحران میانسالی اش شروع شد. نارضایتی از همسر و بچه ها و خانه و زندگی... به قول خودش توی همین برهوت ؛ عاشق شد. بلعیدن مسکنی برای تاب آوردنِ زندگیِ دل ناخواهاش!! مسکنی که در نهایت به این زخمِ سرباز، بی تفاوتش کرد و خونِ بیشتری از دست داد. 

بی رمق و افسرده تر؛ کتاب ملت عشق دستش رسید. اولین بار از او وصفش را شنیدم. گفت انقدر با احوالم جور بود که در یک نشست؛ تمامش کردم. و گفت کمکش کرده. حالا این کتاب در دستان منست...انصافا خوب نوشته شده است. رسیده ام به قسمت penpal طورش... و دیگر دلم نمی خواهد ادامه اش بدهم...

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی