مقاومت
تمام عمرش را دویده بود. در چهل و دو سالگی با بیست و دو سال سابقه کار؛ خودش را باز نشست کرد. همزمان کار کرده؛ درس خوانده و بچه داری و مهمانداری (پذیرایی از مهمانان سرزده همیشگی )کرده بود. وقتی تازه بازنسشت شده بود می گفت تازه می فهمم چه لذتی دارد از حمام دربیایی و با حوله ی تنت؛ روی مبل ها لم بدهی و اجازه بدهی تنت خشک شود... می گفت تا پیش ازین همیشه با عجله حمام و خودم را خشک کرده بودم.
القصه، بعد از بازنشستگی اش؛ بحران میانسالی اش شروع شد. نارضایتی از همسر و بچه ها و خانه و زندگی... به قول خودش توی همین برهوت ؛ عاشق شد. بلعیدن مسکنی برای تاب آوردنِ زندگیِ دل ناخواهاش!! مسکنی که در نهایت به این زخمِ سرباز، بی تفاوتش کرد و خونِ بیشتری از دست داد.
بی رمق و افسرده تر؛ کتاب ملت عشق دستش رسید. اولین بار از او وصفش را شنیدم. گفت انقدر با احوالم جور بود که در یک نشست؛ تمامش کردم. و گفت کمکش کرده. حالا این کتاب در دستان منست...انصافا خوب نوشته شده است. رسیده ام به قسمت penpal طورش... و دیگر دلم نمی خواهد ادامه اش بدهم...