در ستایش دعوا
ساعت یک و نیم- نیمه شب- توری را جمع کرد و درب تراس را بست.... شروع کرد به داد زدن و حرف زدن... خیلی کم عصبانی می شود و دیدنِ اوی عصبانی، در اوج ناراحتی به خنده ام می انداخت.... دستهایش را به هم می کوبید و ماجرا را از دید خودش داد می زد.... من هم صدایم را بالا بردم و ماجرا را از دید خودم داد زدم.... فکر کنم همسایه ها برای اولین صدای دعوایمان را شنیدند.."ف" اما انگار بیهوش بود و اصلا بیدار نشد.. از عصر چند بار از خشم و استیصال گریه کرده بودم و حس می کردم برایش هیچ الویتی ندارم.... به او بی اعتنایی می کردم و این بیشتر برای محافظت از خودش بود... حس می کردم اگر به او نزدیک شوم؛می توانم او را بدَرَم... از طرفی نمی دانستم با این خشم قلنبه چه کنم.... حس می کردم دارم زیرِ سنگِ این خشم، له می شوم.... تا نیمه شب چند بار سرِ منت کشی را راه انداخته بود اما بیشتر خشمیگنم کرده بود چون اصلا به احساسات من credit نمی داد... هر چه بیشتر حرف می زد بیشتر حس می کردم مرا نمی بیند.... نیمه شب که عصباینت و فریادش را دیدم تازه حس کردم برایش الویتی دارم؛ انقدر که بی اعتنایی ام توانسته از خودِ همیشگی اش بیرون بیاوردش.... وسط فریادهایش کمی هم credit به احساس من داد و همان کافی بود برای حس بهترِ من.... صبح پای لپتاپ و سرکلاس آنلاین بودم که او بیدار شد. به او سلام کردم. برایم صبحانه اورد و دعوا تمام شد...