از دنیای شخصی ام

۰۵شهریور

زیاده گویی

جمعه, ۵ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۴۴ ب.ظ

 

"ف" می خواست سرش را سانروف بیرون ببرد اما از نظر "ر" ایراد داشت! به نظرش نوعی پز دادن است. از آنجایی که او با هر نوع جلب توجهی مشکل دارد؛  این کار یک گناه کبیره محسوب می شود حتی اگر دختر ۵ ساله مان ذوقش را داشته باشد! 

 

_ توی خانواده "ر" اینها وقتی چند ثانیه به تو نگاه کنند؛ بلا استثنا پشت بندش یک سرزنش و انتقاد می آید! حتی همین حالا هم هر بار مادرش چند ثانیه با سکوت نگاهش کند؛ سریع از موهایش می گوید که بیشتر ریخته و شکمی که دارد بزرگ می شود! البته با گویش شمالی و با استفاده از اصطلاح کچلی! اما "ر" خیلی با کچلی فاصله دارد و شکمش هم هنوز تخت است! برای همین می فهمم که با دیده شدن مشکل داشته باشد. حتی وقتی من هم چند ثانیه با تمرکز و از روی محبت به او نگاه می کنم؛ احساس ناراحتی می کند و علتش را می پرسد!!_

 

(یک قوم شناس پیدا شود روی مازندرانی ها تحقیق کند... بر اساس مشاهداتم از چند خانواده مازنی متوجه شده ام که سرزنش و انتقادگری در آنها بیش از حد میانگین جمعیت است)

 

از ماشین پیاده شد و گفت" خودت بران! با این وضعیت من پیاده می روم". درب را باز رها کرد و رفت!! عصبانی شدم و راه افتادم. مسیر کوتاه بود و سرعت کم. "ف" ایستاده بود و سرش را بیرون برده بود. موقع ترمز سر تقاطع نزدیک خانه؛ سر ِ "ف" به عقب خورد و روی صندلی افتاد! گریه نکرد اما حالم خراب شد!  ناراحتی زیاد هم به خشم اضافه شد. موقع وارد شدن به پارکینگ؛ ماشین صفر را به دیوار مالیدم و مقداری از رنگ درب سمت خودم رفت!!  حالا احساس بی کفایتی را هم اضافه کن.... پووووف...

"ر" که رسید با صدای نسبتا بلند و لحن سرزنش باری گفت حواست کجا بود؟؟ فقط نگاهش کردم و رفتم...  

برای گروه ماخواهرا ی واتساپ پیام فرستادم. ماجرا را تعریف کردم و از احساس بی کفایتی ام نوشتم... هر دو از خاطرات مشابه خودشان از ماشین های صفر کلیومترشان گفتند که به ستون زده بودند یا دربش را قُر/غُر  کرده بودند!! کمی احساس بهتری پیدا کردم....

وقتی توی آشپزخانه سرگرم بودم؛"ر" پیامهای واتساپ را خواند! اینبار بدون اینکه بگوید " من رفتم سراغ گوشیت"!!  گفت " تو با کفایت ترینی "! و بغلم کرد...

 

(از همان سال اول ازدواج، رمز گوشی های یکدیگر را داریم... عادت به تفحص نداریم اما هر بار که بخواهیم سراغ گوشی یکدیگر برویم؛ قبلش خبر می دهیم که فلانی گوشیت را برداشتم....‌ البته اعتراف می کنم که خودم هم گاهی بی اطلاع گوشی اش را برداشته ام... ازین خرده جنایت های هم خبر داریم و آن را بر یکدیگر می بخشیم) 

 

حالا دو روز از آن موقع گذشته...هر دو به این نتیجه رسیده ایم که هرگز در حال حرکت نگذاریم که "ف" سرش را از ماشین بیرون ببرد اما نه از ترس جلب توجه که برای سلامتی اش..‌. 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی