از دنیای شخصی ام

۰۴بهمن

صالح

سه شنبه, ۴ بهمن ۱۴۰۱، ۱۰:۳۳ ق.ظ

اولین خاطره ای که از او توی ذهنم دارم بر می گردد به سه سالگی ام. منزلشان رشت بود... محو تماشای پسر بچه ی کم حرفی شده بودم که منِ مهمان را تحویل نمی گرفت و طبق عادتش، تنهایی توی پارک لابه لای چمن ها را می گشت.... آن صحنه را خوب یادم هست... پسرکی با بلوز شلوار آبیِ سِت و یک خال بالای لبش... با چشم  و ابرویی که از فرط سیاهی کمیابند...‌

بزرگتر که شدیم همسایه شدیم و رابطه مان دوستانه تر شد.. ساعت ها بدون اینکه دعوایمان بشود با هم بازی می کردیم... البته تا وقتی که هامون یا هادی سرو کله شان پیدا نمی شد تا پسرها با هم جفت شوند و من تک بیافتم.... همیشه ساکت و کم حرف بود ولی به قول خودش قالب ها را می شکست... مثلا فرش را بالا می زد و با کاتر موکتِ زیرش را ریز ریز می کرد. من هاج و واج تماشا می گردم که چه کار دارد می کند.... 

دوچرخه سواری را او یادم داد... می خواست اسکیت سواری را هم یادم بدهد که در همان اولین تلاش ها چنان کبود شدم که از یادگیری اش انصراف دادم....

هم سن هستیم.... من ۶ ماهی بزرگترم.... درسم ازو بهتر بود و همین باعث می شد تا پدرش همیشه او را با من مقایسه کند... وقتی دوم دبیرستان بودیم و فهمید من رشته تجربی را انتخاب کردم خیلی عصبانی شد... چون انتخاب او هم همین بود و بابِ مقایسه باز می ماند.... یک دوره ای کوتاه در اثر همین مقایسه ها، رابطه اش با من تیره بود... فقط یک دوره کوتاه...

بزرگتر که شدیم رابطه صمیمانه تری پیدا کردیم...  اولین فرد در زندگی ام  بود که این احساس را در من ایجاد می کرد برای او ویژه ام.... اولین فردی که قلبم آرام گرفت دوستم دارد... اولین کسی که تولدم را همیشه یادش بود... اولین کسی که برای دیدن و دادن هدیه تولدم زحمت سفر را به دوش می کشید و از بابلسر تا تهران را طی می کرد... اولین کسی که ابراز کرد خنده هایم دوست داشتنی ست....

عاشق شد و با کلی ماجرا ازدواج کرد... توی عروسی اش خوشحالترین بودم...  انقدر که بعدا بهم گفت توی فیلم عروسیمان تو دایم در حال خندیدنی....

عاشق پاکباز شنیده ای؟ تعریف اوست... توی ایران موقعیت خوبی داشت... وضعیت اقتصادی خوب و پوزیشن اجتماعی مقبول... اما به خاطر ادامه تحصیل همسرش به کانادا مهاجرت کردند... آنجا شاگرد سلمانی هم شد، آنجا توی رستوران سیب زمینی هم سرخ کرد، آنجا پیک رستوران هم شد.... گفت سه سال خرد شدم.... گفت نابود شدم و دوباره خودم را ساختم... و به قول خودش همه ی اینها برای عشقش بود.‌‌... گفت" فکر می کردم همه چیزم را به پای عشقم ریخته ام و عشقی فراتر ازین نیست اما یکروز به من گفت من اینها را نمی خواستم". گفت اینبار هم داغون شدم و انقدر له بودم که دیگر نخواستم خودم را بسازم...‌

گفت حالا شبیه دو همخانه ایم... زندگی جدای خودمان را داریم....گفت حتی با هم سکس هم ندارند... گفت دلم برای برق نگاهش تنگ شده .... گفت هر چیزی را می خواهد جز من...  

گفت یک روز لب یک پل بلند نشستم و دیدم هیچ چیز درین دنیا نمی تواند نگهم دارد... نه پدرو مادرم...نه زنم... نه هیچ کس دیگر‌... چیزی که باعث شد خودم را نیاندازم این بود که هنوز لذت هایی بودند که می خواستم تجربه شان کنم... گفت از آن روز طوری زندگی کردم که انگار آخرین روز زندگیمه...گفت  ازآن موقع ۲ سال می گذرد و هنوز خودم را نکشته ام.... گفت برنامه بعدی ام جهانگردی است....

 

 

گفت جواب آزمایش هایش آمده و  تومور بدخیم گوش میانی دارد.... گفت فقط تو می دانی و هیچ کس نباید بداند... گفت گفتم که نگویی رسم دوستی این نبود.... گفت که خوشحال است که حالا هر روز نباید به تصمیم در مورد مرگ و زندگی اش فکر کند... گفت دلش نمی خواهد خوب بشود اما درمان را پی می گیرد... گفت حالا دیگر لازم نیست که به این فکر کنم برای کسی مهم نیستم.... گفت که خوشحال است که انقدر زنده بوده تا دفاع دکتری زنش را، به آرزو رسیدن زنش را دیده است..‌‌.

و من گریه می کردم و صفحه تلگرام را نگاه می کردم و در جواب شوخی هایش استیکر خنده ی اشک دار می گذاشتم و طوری رفتار می کردم که نفهمد چه قدر آشفته ام....برایش،آرزوی سلامتی می کردم و با لحتی شوخی وار می گفتم به خاطر من هم که شده باید تا آخرین قطره خونش برای درمان بجنگد! نمی خواستم غمم را ببیند و پشیمان بشود از گفتن بیماری اش.... برایش نوشتم فکر مریض احوالی ات هم دنیا را برایم سیاه می کند وای به....

 

 

باید به او بفهمانم برای من کیست....باید به او بفهمانم نباشد مرگ برایم خواستنی می شود.... با او خودِ خودمم... با او صمیمی ترینم.... سیاهترین اشتباهاتم را با او گفته ام و قضاوتم نکرده است... با او هیچ راز نگفته ای ندارم جز آدرس این وبلاگ.‌‌‌‌..  

 

خدایا بماند... خدایا نمیرد... خدایا بماند برق زدن چشم دیگری را برای عشق خودش ببیند و زندگی کند.... خدایا بماند و پدر بشود و بوسه های شیرین فرزندش را بچشد... خدایا دلش خوش بشود....خدایا پیر بشود....

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی