سرسره بلند
سه چهار ساله بودم که برای اولین بار به شهربازی رفتم. به غیر از چرخ و فلک که خانوادگی سوار شدیم، تنها خاطره ای که از آن روز دارم مربوط به یک سرسره بلتد می شود. به معنای واقعی اغوایش شده بودم. بلیط را گرفتند. تمام مسیر را با اشتیاق تا بالای سرسره بلند رفتم. اما آن بالا که رسیدم ... آن بالا که رسیدم و بلندیِ سرسره را لمس کردم، تمام وجودم ترس شد.... یک گوشه ایستاده بودم و دانه دانه بچه ها را نگاه می کردم که سر می خورند و جیغ می کشند و می خندند اما جرات سرخوردن نداشتم... مامور آنجا هی نهیب می زود که گونی مخصوص را پایت کن و سر بخور اما از جایم تکان نمی خوردم.... دست آخر هم، سُر نخورده همان مسیری را که آمده بودم، برگشتم...
راستش بچه دوم هم همان حس را تداعی می کند... تصویرش برایم خیلی شیرین است اما هر وقت سر ِ "ف" داد می زنم، هر وقت ازو کلافه می شوم و دلم می خواهد خودم را توی اتاق یا دستشویی حبس کنم تا ازو فاصله بگیرم و برای خودم باشم، هر وقت که بعد از عصبانیت هایم از من می پرسد که" دوستش دارم ؟"؛ فرو می ریزم و می خواهم بمیرم و به این فکر می کنم که می توانم؟ یک بچه دیگر که هیچ، برای "ف" به اندازه کافی خوب هستم؟؟
آن سرسره های بلند را همین چندماه پیش، با "ف" سوار شدیم.... دوتایی ترسیدیم و جیغ زدیم و خندیدیم... حضورم به "ف" جرات تجربه داد...
علی الحساب که پله ها را دانه دانه بالا می روم. ..خدایا همراهم هستی که سر بخوریم؟