چشمهامو می بندم...
چشمهامو می بندم... ما با هم پیر شده ایم.... در یک بعد از ظهر تابستانی، توی تراس بزرگ خانه ویلایی مان نشسته ایم.... من پیرزن لاغری هستم که رگ های برجسته دستهایم، توی چشم می زند... کهولت سن رمق را از صدایم گرفته و کمی لرزانش کرده.... وقتی حرف می زنم و دست هایم را تکان می دهم، لرزش دستانم توی هوا دلها را به رحم می آورد.... تو رو به رویم نشسته ای... دستهایت را روی دو طرف مبل گذاشته ای و خوب به حرف هایم گوش می کنی و کله تکان می دهی.... کمی کند شده ای... اوایل آلزایمرت هست و کمی طول می کشد تا کلمات را پیدا کنی اما سرآخر با آن صدای گرمت منظورت را می رسانی... طولی نمی کشد که بچه ها و نوه هایمان هم می آیند... تمام ذوقِ تو از دیدنشان را، در لبخند با وقار و درخشش چشمهایت می خوانم ... دستهای همدیگر را میگیریم و تاتی کنان و آهسته همه را به داخل خانه مان دعوت می کنیم...
چشمهامو باز می کنم، روی یک تخت دراز کشیده ایم. تو در خوابی و من غرق نگاه کردنت...تو در خوابی و من از اضطرابِ روزی نداشتنت چشمهامو می بندم .... ما با هم پیر شده ایم....