از دنیای شخصی ام

۱۰تیر

چس ناله

شنبه, ۱۰ تیر ۱۴۰۲، ۱۲:۲۴ ق.ظ

وقتی در جلسات آشنایی پیش از ازدواج بودیم؛ یکی از سوالاتم از او این بود که خط قرمزش در ازدواج چیست؟ با این توضیح که اگر آن مساله اتفاق بیافتد از نظر او، آن ازدواج تمام شده است...  جواب خودم خیانت و دعوای فیزیکی بود. اما جواب او چیزی بود که هیچ به ذهنم نمی رسید. گفت خط قرمز من ارتباط همسرم با خانواده ام هست!! یعنی مشکل دار شدن این ارتباط...

بعدها فهمیدم این حساسیت ناشی از تماشای درگیری های مکرر زن بردارش با خانواده اش هست... ماجراهای پر تنشی که هنوز هم ادامه دارد..

القصه این چند روز با خواهرش همسفر بودیم.برای دومین بار از اول سال.......یک آدم به معنای واقعی سمی... یک زن ۶۵ ساله ی مجرد... مجسمه ی نظم، خساست، نارضایتی، سرزنشگری، ایجاد احساس گناه ، خشم بی مورد و غرغرِ مداوم.... خوشا به بخت همه ی مردهای جهان که با او ازدواج نکردند..  تمام این چند روز در حالت آماده باش بودم که تیرهای زهرآگین کلامش، به دخترم و خودم نخورد که خورد.... تمام این چند روز سیبلِ دارت های غرغرهایش از آدم و عالم بودم... گوش ِ شنوای بی پناهی بودم که  باید از خزعبلات و توهم های توطیه او از سرقت قابلمه های از جنس روی مادرش و سواستفاده های خیالی خواهرهایش پر می شد..او با مادر همسرم زندگی می کند. می توانم از ماجراهای خساست خنده دارش، ده ها صفحه بنویسم ...مثلا  سالی یکی دوباری که شام دعوتمان می کنند؛ قبل از شام، غیر از صحبت از گرانی  برنج و گوشت و الخ، در ستایش کم خوری و مذمت پرخوری سخن ها می راند و احادیث ردیف می کند!!! به شرفم قسم همین قدر تابلو! این در حالی ست که حقوق بگیر و اجاره بگیر است و ریالی از هبچ کدام را خرج نمی کند! 

الغرض در یک روستای ییلاقی، با خانه باغ قدیمی، هوای مطبوع و خنک در فصل تابستان و منظره های چسم نواز، با همسر و فرزندی که دوستشان دارم، با وجود او نمی توانم بگویم خوش گذشت...لا یک تن و روان خسته بازگشتم.... چون دایم در حالت آماده باش بودم که دخترم را سرزنش نکند یا بر سرش فریاد نزند که زد.هر چند از دخترم دفاع می کردم اما هنوز از آثار سوء همنشینی او ترسانم... دایم ازو فرار می کردم و در باغ سرم را گرم می کردم اما پیشم می آمد و می گفت و می گفت.... چون موقع درست کردن هر وعده غذا دخالت می کرد که کمتر درست کنم، که غذای برنجی درست نکنم که برنج گران است، که گوشت کمتر بریزم و الخ‌... چون باید برای انداختن سفره های عصرانه، نگاه عجیبش را تحمل می کردم که چطور گرسنه اید ؟؟  چون باید غرغر های وحشتناکش از،آمدن خواهر زاده های خودش به آنجا را می شنیدم.... 

و هر بار که دلم می خواست از خانه فرار کنم یا داد بزنم دهانت را ببند یاد خط قرمز "ر" می افتادم....

دندان روی جگر گذاشتم . وقتی به خانه رسیدیم، طاقتم طاق شده بود و دیگر نمی توانستم حتی یک دقیقه بیشتر تحملش کنم. به "ر" گفتم که دیگر با خواهرش همسفر نمی شوم.... حرفهایم را شنید و قبول داشت  اما می گفت نمی شود تغییرش داد.... گفتم من هم نمی خواهم تغییرش بدهم فقط می خواهم از خودم و دخترم محافظت کنم....  و این کار را می کنم.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی