روز نوشت ۳
صبح که تلگرام را چک کردم فهمیدم حوالی ساعت ۷، یک زلزله کوچک امده و ما حتی متوجه نشدیم. از زلزله قبلی که تهران آمد_ سال ۹۷ بود گمانم_ یک ساک زلزله آماده گوشه پذیرایی نزدیک درب خروجی گذاشته ایم. تویش چند تن ماهی، باند و چسب زخم، نوار بهداشتی، داروهای ضروری، یک پتوی مسافرتی، الکل ، چراغ قوه ، سوت و کبریت گذاشته ایم. تن ماهی هایش را هر از گاهی می خوریم و با تاریخ جدید جایگزین می کنیم. امروز آب معدنی را هم بهش اضافه کردم. یک طرف پذیرایی را به زعم خودم امن کردم.(تابلو و وسایل تزیینی روی دیوار را پایین آوردم) تا آنجا پناه بگیریم و یک دمپایی دم دست گذاشتم! با خودم به جای احتمالی برای رفتن بعد از زلزله هم فکر کردم!! و حتی به اینکه اگر "ر" نتواند ما را پیدا کند و ...
"ف" که بیدار شد با ذوق از کلاس نقاشی اش حرف زد و اینکه از کلاس شنایش هم بیشتر دوستش دارد. گفت وقتی که استاد شدم نقاشی هایم را قاب می کنی؟؟ و این سوال تکانم داد و بغضم گرفت... همه ی افراد مدفون زیر آوار زلزله ها، ازین دست دیلوگ ها زیاد داشته اند... و دنیا کار خودش را کرده بود....
القصه می دانم که زلزله کوچکی بوده و شاید موضوع مهمی نباشد... اما سببی بود تا دوباره به مرگ فکر کنم.... آماده اش نیستم....بیش از هر چیز دلم می خواهد بزرگ شدن بچه هایم و سن دار شدن "ر" را ببینم... یحتمل شبیه اکثریتی از افرادی که مرگ دستشان را گرفت و رها نکرد....