از یک جمع دوستانه
از بیرون که نگاهش می کردم، یک زن پنجاه و دو سه ساله ی جذاب و خوشبخت بود. اندامش را روی فرم نگه داشته بود. در کنار صدای زنانه و قشنگش، لحن دلنشینی هم داشت. خوش لباس بود و هربار با یک دست لباس جدید و شیک میدیدیمش. به روز بود و هربار با کلی اکسسوری جوان پسند، دست ها و گردن و گوش هایش را تزیین کرده بود. چند تتوی ریز و جذاب هم روی بدن و انگشت و ساعدش زده بود. اگر از بوتاکس طبیعی پیشانی اش بگذریم، صورت نچرال زیبایی هم داشت. اولین فردی بود که دیدم نگین دندان دارد. همسرش بسیار به او توجه می کرد و همه جا می رساندش .از خودش جوانتر به نظر می رسید و بسیار جنتلمن می نمود. سفرهای متعدد خودشان را هم داشتند.
بعدها که صمیمی تر شدیم معلوم شد این توجه و رساندن همسرش از سرِ بدبینی و کنترل کردنش هست... اشک می ریخت که هر چند وقت یکبار او را به یک نفر می بندد... گفت آن زمان که من فلان کشور بودم و همه فکر می کردند دارم از خوشی میمیرم، تنهاترین آدم روی زمین بودم... از مشکلات متعدد زندگی شان گفت که قصه اش دراز است و از ترس از پیری و مرگ.... ازینکه حس می کند دیگر فرصتی ندارد... گفت ۳۰ سال زندگی مشترک بس است، دلش می خواهد تنها زندگی کند و ...
این چندمین فردی است که بعد از سالها زندگی، بدون اینکه جدا شود، ازو میشنوم که چه قدر خواهان جدا و تنها زندگی کردن است....
آن دیگری که بخش های مردانه شخصیتش قوی تر بود و از جوانی بیشتر امور زندگی را خود به عهده داشت، از بی عرضگی شوهرش نالید و گفت این مردها هر چه پیرتر می شوند بیشتر به آدم آویزان می شوند. تا پیش ازین فکر می کردم بدون شوهرم نمی توانم زندگی کنم اما حالا، حتی می توانم خودم را در حال زندگی کردن با یک مرد دیگر تصور کنم.
آن یکی که همسرش سالها مشکل ناتوانی جنسی داشت، گفت وقتی جوان بودم برای ذره ای توجه اش له له می زدم و التماسش می کردم که به خاطر مشکلش به دکتر مراجعه کند اما عصبانی می شد و می گفت بروم به دکتر چه بگویم؟ حالا که پنجاه ساله و بیمار شده ام، قربان صدقه از دهانش نمی افتد و تازه به فکر رفع مشکلش افتاده!! گفت نمی توانم بی او زندگی کنم اما دلم یک خانه روستایی می خواهد که هراز چندگاهی، دور از او و بچه ها سر کنم و دوباره برگردم.
آن دیگری که طلاق گرفته بود با خنده گفت شما طفلکی ها خبر ندارید اگر از شوهرانتان جدا شوید چه آپشن های بهتری خواهید داشت. هر چند که خودِ او توی این ملاقات چندساعته بارها به شوهر قبلی اش فیدبک می زد و نارضایتی از وضعیت فعلی اش از کلامش هویدا بود...
اینها تنها یک مثال از گفتگوهای صمیمانه زیادی است که در مورد خستگی زوج ها از هم شنیده ام. به "ر" گفتم یعنی ما هم بعد از سی سال زندگی، از هم خسته می شویم؟ خندید و گفت من که بارها گفته ام" یک دانه از تو کم است و من دنبال چند نسخه از تو ام!" خندیدم و بوسیدمش و اینبار تکرار نکردم که تلاش بیخود نکن، من یک دانه ام!