از دنیای شخصی ام

۱۸شهریور

"ما به تکرار خطا استادیم..."

شنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۲، ۱۲:۴۴ ب.ظ

فرزند طلاق است. سالهایی هم که پدر و مادرش با هم زندگی کرده بودند پر از تنش و دعوا بود. کتک های بدی هم از پدرش خورده بود و در نهایت پدر خانواده _ به هر علتی_ زن و سه فرزندش را رها کرده و رفته بود. زن، طلاق غیابی گرفته بود و بعدا معلوم شد  مرد در شهری دیگر خانواده تشکیل داده. ....

حالا خودش هم زندگی نا آرامی دارد و از زندگی زناشویی اش به شدت ناراضی است. درمانگرش بعد از چند جلسه گفته بود انگار به صورت ناهشیار باور داری که لیاقت خوشبختی را نداری و حتی وقتی همه چیز خوب است ، خودت دعوا و بحران درست می کنی... الگوهای رفتاری اش را نشانش داده بود و گفته بود به زندگی آرام عادت نداری و با رفتارهایت چالش ایجاد می کنی.... 

آن جمله درمانگرش برایم تکان دهنده بود.... اشاره به همان باورِ ناهوشیارِ لیاقت خوشبختی را نداشتن... و بعد ریدن ناهشیار به زندگی زناشویی اش....خوب که فکر می کنم شباهتی با او، درین ریدن ناهشیار به زندگی زناشویی خودم احساس می کنم... هنوز نریده ام اما به خوبی استعداد ریدن و گند زدن به این زندگی را در خودم حس کرده و دیده ام...

یاد حرف درمانگر خودم افتادم که با وجود فاصله روانی ام از پدرم، از ازدواج خوبم تعجب کرده بود و گفته بود لابد دعای خیر پدرم را پشت سر دارم.  اما حالا که فکر می کنم دلیل این ازدواج آرام، بازی های کودکی ام با پدربزرگم هست... تنها تجربه طولانی یک رابطه امن و صمیمی در کودکی... رابطه ای که در آن هیچ وقت قربان صدقه های آبدار یا بوسه و نوازش پرمحبت به یاد ماندنی ای دریافت نکردم اما تا دلت بخواهد آرامش و امنیت گرفتم....

پدربزرگم یک مرد درونگرای کم حرف بود. غیر از سلام و احوالپرسی، اگر ازو سوالی می پرسیدی جوابت را می‌داد و گرنه اغلب ساکت بود. مادرم تنها فرزندش، از ازدواج اولش بود. در ازدواج بعدی هیچ وقت بچه دار نشد. شاید علت اینکه بیشترین فاصله اش از مکان زندگی ما در تمام این سالها بیشتر از یک خیابان نشد؛ دلیل وابستگی اش به تنها فرزندش بود. حتی سالهای زیادی، در یک ساختمان زندگی می کردیم. خوب یادم هست که آن پیرمرد خندان و لاغر، چه همبازی مطیع و صبوری بود. با من یه قل دوقل بازی می کرد. گاهی معلمش می شدم و به او دیکته می گفتم. گاهی برایش قصه می گفتم و....  او همیشه مطیع و خندان و خستگی ناپذیر بود. کنترل بازی ها همیشه به دست من بود. هیچ وقت اخمش را ندیدم یا صدای بلندش را... او هم انگار به اندازه من لذت می برد...  حالا که درسش را خوانده ام می بینم یک بازی درمانی تمام عیار بود، رایگان و هرروزه...

از آنجایی که ما در زندگی  استاد تکرار هستیم؛ اگر بخواهم شبیه ترین الگو را به رابطه ام با "ر " در زندگی ام پیدا کنم، رابطه ام با پدربزرگم هست.... پر از آرامش و امنیت و حتی لذت اما بدون غنای کلامی و نوازشی ...

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی