مادری
وقتی بابا آن ترمز شدید را گرفت و تو مابین صندلی جلو و عقب افتادی و زرد کردی و گفتی "مامان خیلی ترسیدم . تمام بدنم داره می لرزه"؛ می خواستم بمیرم... اما مردنم به چه کار تو می آمد؟ بغلت کردم،و بوسیدمت، بغضم را قورت دادم و انقدر نوازشت کردم که گفتی بهتری.... وقتی کابوس دیده بودی و توی خواب گریه می کردی؛ می خواستم بمیرم.... اما در عوض نوازشت کردم و آرام زیر گوشَت گفتم که پیشتم و مواظبتم، چشمانت را باز کردی و بلند بلند گریه کردی که خواب بدی دیده ای و خیلی زود آرام شدی و دوباره خوابیدی....
من بدجوری ذلیل توام بچه... دلم می خواست که آب توی دلت تکان نخورد اما این نه شدنی است و لطفی در حق تو، چه بسا که ظلم است.... حالا حالا ها این زندگی قرارست تو را بترساند... نه در خواب که در واقعیت هم کابوس خواهی دید... کاش باشم که بغلت کنم که پناهت باشم که نوازشت کنم.... کاش باشم و توان آرام کردنت را مثل همین روزهای کودکی ات داشته باشم....