از مرض هایم/مرض هایش؟
چشمانم را که باز کردم بالای سر بچه داشت به او شیشه شیرش را می داد.... دستم را دراز کردم تا دستش را بگیرم و بابت سفر چندروزه مان و زحمت هایش تشکر کنم....چهار انگشتش را به پشت، کف دستم گذاشت.... بماند که مراتب قدردانی را ابراز کردم اما انتظار داشتم او هم دستم را بگیرد...
بعد از سیزده سال هنوز نتوانسته ام بپذیرم این مرد در لمس های عاشقانه هیچ سررشته ای نداشته باشد!!
دوباره شک می کنم که این مرد علاقه ای به من دارد یا افتاده است توی یک مسیری و دارد بی حاشیه ادامه اش می دهد؟
سفرمان را مرور می کنم... هر چه در توان داشت گذاشت... از هزینه کردن مالی گرفته تا رسیدگی به همه برای برگزار شدن سفر به بهترین شکل....
دوباره شک می کنم که واقعا در ابراز عشق لمسی و کلامی ضعیف است یا کلا علاقه ای قوی به من ندارد....شک می کنم که همه چیز درست است اما طرحواره محرومیت هیجانی ام فعال شده یا واقعا یک جای کار می لنگد؟ شک می کنم که غریبگی با احساس خوشبختی روانی ام ، دارد انگولکم می کند که وقتی همه چیز خوب است چوب در کندوی عسل کنم یا واقعا چیزی در او ناکافی ست....