شب نوشت ۲
آنقدر خسته بودم که می خواستم بی مسواک بخوابم اما یاد دو ساعت قبل که افتادم ؛ زیر کتف های خودم را گرفتم و بلندش کردم... که هعی مراقب خودت نباشی هیچ کس مراقبت نخواهد بود...
داشت تعریف می کرد که چه قدر اضطراب های دخترمان شبیه اضطراب های کودکی خودش است.... من که از گریه بی امان "ف" تا مرز جنون رسیده بودم گفتم "تو هم با این ژن هات"!! گفت پشیمونی؟ گفتم نه. دوباره پرسید. همین طور که لباس ها را اتو می کردم گفتم " با دوتا بچه دیگه برای پشیمونی دیره" . گفت هیچ وقت برای پشیمونی دیر نیست و به انگلیسی گفت هر وقت خواستی می تونی طلاق بگیری!! تیری بود که به قلبم نشسته بود.... گفتم برای نگه داشتنم تلاش نمی کردی؟ گفت چرا. از تو یکی کمه و من از تو دوتا میخوام....
مکثی کردم و دیدم نه... دلم واقعا ترَک برداشته... گفتم خیلی ناراحتم کردی؛ یعنی چی که هر وقت خواستی میتونی طلاق بگیری؟ به دو از پای لپتاپ بلند شد و آمد کنارم که جلوی بچه چرا فارسی گفتی؛ زشته بچه مشنوه!! مکثی کردم و نگفتم چه قدر احمقی! اما ادامه دادم که ناراحت حرفت نیستی؛ناراحتی که بچه بشنوه؟؟ گفت شوخی کردم... ببخشید...
آمدم توی پذیرایی تنهایی چای خوردم و یاد تمام دفعاتی افتادم که از آدمها این پیام را گرفته بودم" که برایشان مهم نیستم".... از روزی که هفت هشت ساله بودم و فهمیده بودم تنها فرزند ناخواسته ی خانواده ام... تا روزی که روی پله برقی مترو فهمیده بودم پسری که رویش کراش داشتم و گاهی دور و ورم می پلکید؛ به همکلاسی دیگرم پیشنهاد داده بود... تا روزی که فلان استاد محبوبم؛ در پاسخ به اعتراض من در مورد بدرفتاری اش با یکی از همکلاسی ها؛ گفته بود مجبور نیستی در کلاس ها شرکت کنی.... تا جلسه ی دفاعم که استادراهنمایم به جای دفاع از کارم؛ بهم حمله کرده بود....
آخ که تیرش به یک زخم کهنه خورده بود... زخمی که سر باز کرده بود و تیر می کشید و اشکی که بند نمی آمد...