۰۵آذر
وقتی بمیرم دلم برای چه چیزی تنگ می شود ۴
دوشنبه, ۵ آذر ۱۴۰۳، ۰۸:۱۶ ق.ظ
زیر دو کتفش را گرفته بودم و تاتا تاتا گویان گام به گام راه می رفت... عادت دارد وسط این کار سرش را بالا می آورد، نگاهم می کند و می خندد... این صحنه با دو دندان بالا و پایین؛ مژه های فر؛ موهای طلایی و قد کوتاهش همیشه دیدنی است اما اینبار انگار زمان برایم ایستاد... یک لحظه روزی را تصور کردم که از ما بلندقدتر شده است و ریش و سبیل درآورده و برای خودش مردی شده.... چه قدر آرزوی دیدن آن روز را دارم.... روزی که برایش از همین تاتی کردن ها تعریف کنم...
گمانم زمان مرگ؛ هنگامی که زندگی ام را مرور می کنم؛ این قاب تاتا کردن و خندیدنش، یکی از صحنه های دلتنگی ام برای این دنیا باشد....