از دنیای شخصی ام

۱۱دی

جایزه

سه شنبه, ۱۱ دی ۱۴۰۳، ۰۵:۲۲ ق.ظ

 

همین طور که بچه روی پایم بود و از خستگی می خواستم برای خودم غر بزنم که چرا زودتر خوابش نمی برد؛ یاد حرف های آن عزیز افتادم...

می گفت: "پسرم دوم راهنمایی بود‌ یک روز که با او از خیابان رد می شدیم؛ دستم را پس زد که من دیگر بزرگ شده ام چرا دستم را میگیری؟" می گفت آن روز شروع فلصله گرفتنش از من بود .... تنها فرزندش همین تک پسر است...‌ می گفت "حسرت می خورم چرا تا بچه تر بود بیشتر ماچ و بغلش نکردم؛ چرا بیشتر نوازشش نکردم....چرا بیشتر سرش را روی پایم نگذاشتم".... این حرفها را در در روزهایی می گفت که پسرش بیست و پنج شش ساله بود....

همین جرفه ی خاطره کافی بود تا حظ کنم از لحظه ای که در آنم... تا قدر بدانم لحظاتی را که می توانم هر چه دلم بخواهد توی بغلم بگیرم و ببوسمس یا حتی از شدت عشق به سینه و صورتم فشارش بدهم یا ابنکه هر چه قدر که بخواهم بویش کنم و کیف کنم....

وقتی بچه هایم را نگاه می کنم این حس را دارم که از خدا جایزه گرفته ام... به خاطر کدام کار؟ نمی دانم....

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی