نسیم...
موبایلم زنگ می خورد. یک شماره ناآشناست. بر می دارم. صدای لهجه دار پیرزنی ست که به گرمی احوالپرسی می کند. من هم گرم پاسخ می دهم و منتظر می مانم تا خودش را معرفی کند. می گوید مادربزرگ نسیمم. نسیم را یادت هست؟ دو سه ثانیه طول می کشد تا یادم بیاید. نسیم شاگرد سه سال پیشم....
دوران کرونا بود و مدارس غیرحضوری... فقط مدیر و معاون و مشاور در مدرسه حضور داشتند. از کل دانش آموزان مدرسه؛ فقط نسیم مدرسه می آمد..پدر و مادرش از هم جدا شده بوندند و با پدر و برادرش در خانه مادربزرگش زندگی می کردند و چون گوشی هوشمند نداشتند؛ از طریق سایت مدرسه در کلاس های آنلاین شرکت می کرد.... یکبار هم مادربزرگش برای مشاوره به مدرسه امده بود. از ناسازگاری نسیم گفته بود و گل و بلبل بودن برادر کوچک نسیم... دختر اخی بود و پسر به به !
القصه منتظر بودم از نسیم بگوید. نگفت. از برادر نسیم گفت که در مدرسه پرحرفی می کند و معلم را شاکی کرده... البته قبلش کلی از محسنات بچه گفت که درس خوان است و مودب است و الخ...
گفتنی ها را که گفتم سراغ نسیم را گرفتم. گفت تیمارستان است!!! علت را که پرسیدم، زخم دلش سرباز کرد که با پسری دوست شده بود. از خانه فرار می کرد که او را ببیند. چند ساعت از مدرسه می گذشت و خانه نمی آمد و پیش او می رفت... پدرش کتکش زد اما حریف نشد... او را به مادرش سپردیم اما ۱۲ نیمه شب از آن سر شهر راه میافتاد می آمد تا این پسر را ببیند! تحویل بهزیستی اش دادیم! آنجا هم ناسازگاری کرد و بقیه را کتک می زد . حالا هم در تیمارستان بستری است!! (العجب که برای این همه اتفاق مشاوره نخواستی و برای پرحرفی برادر کوچکش دنبال مشاور افتادی!!)
با خودم فکر می کنم که فکر کرده بالاخره یک نفر پیدا شد که دوستم داشته باشد و به خاطر نگه داشتن او چه ها که برسرش نیامد...
یادم می آید که متوجه شده بودم نسیم عزت نفس پایینی دارد و چند جلسه ای با او صحبت کرده بودم. اولین بار که ازو خواستم از ویژگی های مثبت ظاهری اش بگوید؛ هیچ چیز به ذهنش نیامد.. برایش از زیبایی موهای لخت خرمایی اش گفتم؛ از چشم های درشت عسلی اش، از پوست زیبا و روشنش، از قد بلندش، از صدای قشنگش، از دندان های ردیفش ... انگار اولین فردی بودم که چنین بازخوردی به او داده بودم... چند جلسه ای آمد... گاهی تمرین ها را انجام می داد گاهی هم نه!بیشتر دوست داشت حرف بزند و شنونده ای داشته باشد... بیشتر از بی عدالتی توی خانه می گفت... ازینکه کارهای خوبش و کمک کردن هایش دیده نمی شود... بعد هم مدارس حضوری شد و سرگرم دوست هایش . کمتر پیشم می آمد مگر اینکه با کسی دعوایش می شد....
دارم فکر می کنم اگر این بچه در خانواده ای دیگر بود؛ امروز در چه حالی بود؟شاید در حال سلفی گذاشتن از خودش در حالیکه برای طرح جدید ناخن هایش در آرایشگاه ذوق زده است.... شاید هم در حال تعریف از بی محلی هایش به پسرها ، برای دوستانش بود تا بفهمند برای خودش در و دافی است!! شاید هم یک دختر خرخون در یک مدرسه خاص بود که معلم ها همه ی روخوانی ها را به خاطر صدای زیبایش به او می سپردند... اصلا شاید در کلاس آوازش تمرین خوانندگی می کرد.....
دلم گرفته.... دلم عجیب گرفته...