از دنیای شخصی ام

۲۰فروردين

مادر

سه شنبه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۴، ۰۹:۵۰ ق.ظ

مادر "ر" از دنیا رفت... غمگینم... بیشتر از خودش؛ برای "ر" غمگینم... گریه نمی کند اما در طول روز، آه های جگرسوزی می کشد... 

در ۸۶ سالگی از دنیا رفت.... برای من شبیه مادرم بود؟ نه!  ..... برای من بیشتر شبیه مادربزرگی بود که نوه های از جنس پسرش را بیشتر دوست دارد...

با این همه زنی سخاوتمند بود... تمیز و مغرور.... مغرور ازین جهت که دون شان می دانست از کسی بخواهد کاری برایش انجام دهد.... وقتی سه سال پیش سکته مغزی کرد؛ تکلمش را از دست داد... کمی که گذشت اولین  جمله ای که گفت صلوات بود " اللهم صل علی محمد و آل محمد"!!  بله هنوز حتی نمی توانست آب یا نان را بگوید اما این جمله ی سخت را می گفت....

اوایل که عروسش شده بودم دوستم نداشت.... نه اینکه با من مشکل داشته باشد؛ هر فرد دیگری هم جای من بود؛ همین حس را داشت...  انگار دار و ندارش را برده باشم... حتی به بهانه فشار خون؛ از غذاهایم نمی خورد .... اما به مرور مرا پذیرفت.... به خصوص که در قیاس با عروس اولش؛ خیلی خوش رفتارتر بودم....تا این اواخر که وقتی برایش نوه ی پسر آوردم برایم سنگ تمام گذاشت و جدا از قطعه طلایی که برای پسرمان سفارش داد؛  یک قطعه نسبتا سنگین از طلاهایش برایم هدیه آورد!! گمان نکنم حتی به دخترهایش ازین هدیه ها داده باشد..

القصه زن خوبی بود... بسیار زحمت کشیده بود و در آب و هوای سرد و ییلاقی؛ در ارتفاع ۳۰۰۰ متر بالای دریا، با امکانات کم،  ۸ فرزند بزرگ کرده بود...‌ به قول خودش از کوه بالا می رفت و یخ چشمه را می شکست و با آب زیرش ظرف و لباس می شست... 

القصه ازو ممنونم که "ر" را برایم به دنیا آورد و بزرگ کرد....

القصه برایش آرامش و رحمت الهی و ابدی آرزو می کنم....

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی