۲۷خرداد
جنگ نوشت
دوشنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۴، ۱۲:۲۴ ق.ظ
گفتیم حالا که شمال جایی را داریم و "ر" هم سر کار نمی رود؛ منطفی تر است که تهران نمانیم. سه ساعت در ترافیک زین الدین ماندیم. ۵۰ متر به آخرین خروجی به سمت تهران؛ ماشین بغلی گفت که پنجرید!! خلاصه که از همانجا سر خر را کج کردیم و بعد از پنجرگیری به خانه برگشتبم ...
"ر" در مسبر، مادام تلفنی حرف می زد و با دیگران اخبار را مرور می کرد... به خانه که رسیدیم دخترکم مادام بغل می خواست. توی یکی از همین بغل ها گریه کرد که من خیلی می ترسم.... با بوسه و ناز و نوازش گفتم که حق دارد بترسد... گفتم بچه ها همیشه بیشتر می ترسند... می گفت تو نمی ترسی؟ گفتم من آیت الکرسی می خوانم و می دانم خدا محافظ ماست...
وقتی چنین حرفهای مذهبی را از من می شنود با شک نگاهم می کند اما چیزی نمی گوید...گاهی هم می گوید از کجا معلوم؟ .... خیلی عقل گراتر از کودکی های من است...