تداعی آزاد ۳
ژن های بقایم فعال شده... میل به داشتن ذخیره ای از مواد غذایی...
۹ روز را ۹ نفری با خاندان شوهر در خانه پدری شان در شمال سر کردیم.... ۴ نفری با بچه ها در یک اتاق کوچک می خوابیدیم. توی روستای کوچکشان نانوایی ندارند و برای اولین بار نگران تمام شدن نان بودیم! در فاصله ۳۰ کیلومتری نان و داروخانه و ... پیدا می شد اما ترس از تمام شدن بنزین و فعال نبودن جایگاه سوخت هم بود... مسیر ۳ ساعته تا شمال را ۹ ساعته رفته بودیم و اهمیت بنزین را درک می کردیم.
یکی از همسفران که کرمانشاهی بود و خاطره جنگ عراق را به دوش هایش می کشید به شوخی و جدی دم از قحطی می زد و نیاز به صرفه جویی افراطی ... گفتم از ترس قحطی نیامده از شکممان بزنیم؟ !! نه موافق نیستم...
به بچه ها خوش می گذشت و هیچ وقت انقدر طولانی در کنار همبازی هایشان نبودند..."ف" می گفت مثل برق گذشت!
هیچ پیشبینی نداشتیم تا چند روز دیگر درین کوچ اجباری ماندگاریم.. به فکر خرید های عمده گوشت و مرغ و مایحتاج زندگی بودیم که گفتند آتش بس!
گفتند آتش بس و برگشته ایم خانه... برگشته ایم خانه و با دیدن خانه مان،حالا معنای وطن را بهتر درک می کنم...
گفتم سبد است یا کشور؟ این همه سوراخ امنیتی از کجاست؟ چرا هیچ کس دم از استیضاح وزیر اطلاعات نمی زند؟
چه کسی باور دارد این بازی خطرناک تمام شده است؟
۲ کیلو بیشتر برنج نداریم مرد! کاری بکن....