امروز صبح از خواب بیدار شدم و دیدم دیگر یادم نیست دست های پدرم چه شکلی بود....
روی مبل دراز کشیده بود... رفتم سرم را گذاشتم روی سینه اش و بغلش کردم. گوشی دستش بود و کانال های خبری را یکی پس از دیگری چک می کرد. گفتم آن گوشی را پنج دقیقه کنار بگذار ...مکثی کرد و کنار گذاشت و گفت تو ازین اُس کلک بازی ها خوشت می آید من چهل و چهار سالمه و این کارها ازما گذشته!! همان طور که سرم مابین شانه و سینه و دستم روی سینه اش بود، گفتم نگذار عقده ای بمیرم! اضطرابش را حس کردم اما طوری که انگار حرفم را نشنیده باشد تکرار کرد که چهل و چهار سالمه! بدون اینکه تن صدا یا لحنم تغییر کند؛ گفتم آقای چهل و جهارساله نگذار عقده ای بمیرم! خنده ای عصبی تحویلم داد و بازویم را نوازش کرد...
ای کاش می فهمید آن جمله یک التماس غم انگیز است...
فکرم را عجیب در گیر کرده است!
نمی خواهم به حواشی خبر و " واعظان کاین جلوه در در محراب و منبر می کنند /چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند " و بی آبرویی فرد و بلایی که بر سر خود و خانواده ی طرف ازین افشاگری آمده، حرفی بزنم! که تکرار مکررات است.
فیلمش را دیدم... با اینکه در دنیای ایده آلم همیشه با خودم فکر کرده ام که کی جامعه به جایی می رسد که انقدر به این اخبار رسوایی های جنسی(از نوع شخصی، من راضی و تو راضی) بی تفاوت می شود که دیگر برای خراب کردن کسی ازین اقدامها انجام نشود؛ اما خودم به عنوان عضوی از همین جامعه، هنوز به این بی تفاوتی نرسیده ام و در عمل هر چند سعی می کنم چنین محتواهایی را بازنشر نکنم اما با کنجکاوی تماشا می کنم!!
بعد از تمام شدن فیلم، اولین جمله ای که بی اختیار گفتم این بود "چرا انقدر بی روح؟"
و واکنش "ر" به حرفم خنده از سر تعجب بود که وسط این همه وانفسا و حواشی، این آخرین چیزی بود که به ذهن می رسید!!
تعجبم ازین بود که در آن رابطه ۵۹ ثانیه ای!!! نه اثری از احساس عشق بود و نه حتی اثری از هیجان جنسی!! یک رابطه مکانیکیِ محافظت نشده!! با یک کارگر جنسی مرد می نمود!! و یکی از سوال های بی جواب ذهنم چرایی خواستن چنین چیزی ست...
صبح که تلگرام را چک کردم فهمیدم حوالی ساعت ۷، یک زلزله کوچک امده و ما حتی متوجه نشدیم. از زلزله قبلی که تهران آمد_ سال ۹۷ بود گمانم_ یک ساک زلزله آماده گوشه پذیرایی نزدیک درب خروجی گذاشته ایم. تویش چند تن ماهی، باند و چسب زخم، نوار بهداشتی، داروهای ضروری، یک پتوی مسافرتی، الکل ، چراغ قوه ، سوت و کبریت گذاشته ایم. تن ماهی هایش را هر از گاهی می خوریم و با تاریخ جدید جایگزین می کنیم. امروز آب معدنی را هم بهش اضافه کردم. یک طرف پذیرایی را به زعم خودم امن کردم.(تابلو و وسایل تزیینی روی دیوار را پایین آوردم) تا آنجا پناه بگیریم و یک دمپایی دم دست گذاشتم! با خودم به جای احتمالی برای رفتن بعد از زلزله هم فکر کردم!! و حتی به اینکه اگر "ر" نتواند ما را پیدا کند و ...
"ف" که بیدار شد با ذوق از کلاس نقاشی اش حرف زد و اینکه از کلاس شنایش هم بیشتر دوستش دارد. گفت وقتی که استاد شدم نقاشی هایم را قاب می کنی؟؟ و این سوال تکانم داد و بغضم گرفت... همه ی افراد مدفون زیر آوار زلزله ها، ازین دست دیلوگ ها زیاد داشته اند... و دنیا کار خودش را کرده بود....
القصه می دانم که زلزله کوچکی بوده و شاید موضوع مهمی نباشد... اما سببی بود تا دوباره به مرگ فکر کنم.... آماده اش نیستم....بیش از هر چیز دلم می خواهد بزرگ شدن بچه هایم و سن دار شدن "ر" را ببینم... یحتمل شبیه اکثریتی از افرادی که مرگ دستشان را گرفت و رها نکرد....
دوستم زگیل تناسلی گرفته است! همانی که زندگی نزیسته من است....
تریپ روشن فکری برش داشته بود که رابطه های کوتاه مدت چه اشکالی دارد؟ و هنوز یکسالی ازین جمله اش نمی گذرد که مریض شده است...
هنوز درمانش را تمام نکرده که می خواهد دوباره وارد یک رابطه جدید بشود...
از دیروز نمی توانم از فکرش بیرون بیایم... یکبار می گفت ماهی ۲۵ میلیون در می آورم و پدر و مادرم را هم ساپورت می کنم، چند دقیقه بعد می گفت چرا درس خواندم؟ناخن کار می شدم بیشتر در آمد داشتم.... ازین دوست پسرش می نالید که به قول خودش کص رمانتیک بازی در می آورد و هیچ خاصیتی ندارد و همزمان از آن دوست پسر پولدارش ایراد می گرفت که پول دارد اما قیافه ندارد!! می دانستم با دومی سکس هم دارند و سوالم این بود که در جریان مریضی اش هست یا نه، که گفت با او کات کرده ام... علت را که پرسیدم گفت قیافه اش را دوست نداشتم!! چند دقیقه بعد از پسر جدیدی رو نمایی کرد که به قول خودش ماهی ۲۵۰ میلیون در آمد دارد و عاشقش شده! گفت قیافه ندارد اما می خواهم با او وارد رابطه شوم... و من هنوز سوالم این بود که به او از بیماری اش چیزی می گوید؟؟
حس غریب و نامطمیتی دارد... تمام شلوارهایم را تا کرده ام و توی کمد دیواری جا داده ام. به این امید که سال دیگر همین وقت ها اندازه ام باشند...
اینکه آهنگ های عاشقانه ای که دوست دارم، به ندرت تو را به یاد من می آورند برایم خیلی غمگین است.... خیلی...
وقتی در جلسات آشنایی پیش از ازدواج بودیم؛ یکی از سوالاتم از او این بود که خط قرمزش در ازدواج چیست؟ با این توضیح که اگر آن مساله اتفاق بیافتد از نظر او، آن ازدواج تمام شده است... جواب خودم خیانت و دعوای فیزیکی بود. اما جواب او چیزی بود که هیچ به ذهنم نمی رسید. گفت خط قرمز من ارتباط همسرم با خانواده ام هست!! یعنی مشکل دار شدن این ارتباط...
بعدها فهمیدم این حساسیت ناشی از تماشای درگیری های مکرر زن بردارش با خانواده اش هست... ماجراهای پر تنشی که هنوز هم ادامه دارد..
القصه این چند روز با خواهرش همسفر بودیم.برای دومین بار از اول سال.......یک آدم به معنای واقعی سمی... یک زن ۶۵ ساله ی مجرد... مجسمه ی نظم، خساست، نارضایتی، سرزنشگری، ایجاد احساس گناه ، خشم بی مورد و غرغرِ مداوم.... خوشا به بخت همه ی مردهای جهان که با او ازدواج نکردند.. تمام این چند روز در حالت آماده باش بودم که تیرهای زهرآگین کلامش، به دخترم و خودم نخورد که خورد.... تمام این چند روز سیبلِ دارت های غرغرهایش از آدم و عالم بودم... گوش ِ شنوای بی پناهی بودم که باید از خزعبلات و توهم های توطیه او از سرقت قابلمه های از جنس روی مادرش و سواستفاده های خیالی خواهرهایش پر می شد..او با مادر همسرم زندگی می کند. می توانم از ماجراهای خساست خنده دارش، ده ها صفحه بنویسم ...مثلا سالی یکی دوباری که شام دعوتمان می کنند؛ قبل از شام، غیر از صحبت از گرانی برنج و گوشت و الخ، در ستایش کم خوری و مذمت پرخوری سخن ها می راند و احادیث ردیف می کند!!! به شرفم قسم همین قدر تابلو! این در حالی ست که حقوق بگیر و اجاره بگیر است و ریالی از هبچ کدام را خرج نمی کند!
الغرض در یک روستای ییلاقی، با خانه باغ قدیمی، هوای مطبوع و خنک در فصل تابستان و منظره های چسم نواز، با همسر و فرزندی که دوستشان دارم، با وجود او نمی توانم بگویم خوش گذشت...لا یک تن و روان خسته بازگشتم.... چون دایم در حالت آماده باش بودم که دخترم را سرزنش نکند یا بر سرش فریاد نزند که زد.هر چند از دخترم دفاع می کردم اما هنوز از آثار سوء همنشینی او ترسانم... دایم ازو فرار می کردم و در باغ سرم را گرم می کردم اما پیشم می آمد و می گفت و می گفت.... چون موقع درست کردن هر وعده غذا دخالت می کرد که کمتر درست کنم، که غذای برنجی درست نکنم که برنج گران است، که گوشت کمتر بریزم و الخ... چون باید برای انداختن سفره های عصرانه، نگاه عجیبش را تحمل می کردم که چطور گرسنه اید ؟؟ چون باید غرغر های وحشتناکش از،آمدن خواهر زاده های خودش به آنجا را می شنیدم....
و هر بار که دلم می خواست از خانه فرار کنم یا داد بزنم دهانت را ببند یاد خط قرمز "ر" می افتادم....
دندان روی جگر گذاشتم . وقتی به خانه رسیدیم، طاقتم طاق شده بود و دیگر نمی توانستم حتی یک دقیقه بیشتر تحملش کنم. به "ر" گفتم که دیگر با خواهرش همسفر نمی شوم.... حرفهایم را شنید و قبول داشت اما می گفت نمی شود تغییرش داد.... گفتم من هم نمی خواهم تغییرش بدهم فقط می خواهم از خودم و دخترم محافظت کنم.... و این کار را می کنم.