از دنیای شخصی ام

۰۵تیر

چیزی را که خودت از خودت دریغ کرده ای، از غیر، طلب مکن!

۰۳تیر

موقع آزمون دانسته هاست.... بزنگاه تماشای بدون قضاوت احساسات... تماشای بی قراری که سلول سلولت را در می نوردد....  تحمل هیچ کاری نکردن .... تحملِ دیدن و شنیدنِ دست و پا زدن هیجانات و عمل نکردن بر مبنایشان.... شبیه مادری صبور که گریه و بلوای فرزندش را می بیند و او را به آغوش می کشد اما به خواسته اش عمل نمی کند...

۳۰خرداد

فال ایچینگ گرفتم. چیزی با این محتوا نوشته بود که اگر کسی با شمشیر سراغت می آمد از خودت دفاع می کردی اما گویا از درک این خطر عاجزی!

 

من گرفتم چیزی را که باید می گرفتم!

۲۶خرداد

توی روانشناسی یونگ، اصطلاحی هست به نام همزمانی...

نوشته است " تصادف‌های معنی‌دار و ملاقات‌های غافلگیرکننده که در زندگی همه ما اتفاق می‌افتند مصداق هایی از همزمانی اند‌.گاهی به شخصی فکر می‌کنیم و او بدون خبر به دیدن ما می‌آید یا وقتی ‌آهنگی قدیمی را زمزمه می‌کنیم ناگهان آن را از رادیو می‌شنویم...."

الغرض یک همزمانی عجیب را اخیرا تجربه کرده ام...

توی سونوگرافی، تاریخ زایمانم با تاریخ تولد کسی که رویش کراش داشتم، یکی شد!

یک یونگین احتمالا این همزمانی را برایم این طور تفسیر می کند که این یک پیام از ناخودآگاه است که خودت یه نسخه از چیزی که بیرون ستایشش می کنی، درونت داری !!  و باقی ماجرا که آنیموس درونت رو دریاب و ....

 

۲۳خرداد

نومید و ترسیده بودم که نمی شود...

یاد تمام نشدنی هایی افتادم که شده بود...

۲۰خرداد

نیاز دارم از سیاهی های شخصیتم اینجا اعتراف کنم و بعدش تو کامنت دونیم یه کمپین جهانی me too راه بیافته!!!

۲۰خرداد

فهمیدم یکی از انگیزه های پنهانم واسه قدم گذاشتن در راه درمانگری اینه که، تا حد ممکن آدما رو سانسور نشده ببینم... با همه ی تَرَک ها، ترس ها، خشم ها، غمها اشتباه ها، تردیدها، لغزش ها، حماقت ها، سماجت ها ، گندکاری ها و دیوانگی هایشان..... تا بعد نفس راحتی بکشم که آخیش تنها نیستم‌‌‌‌...

۲۰خرداد

خبر در مورد سانحه و مرگ بود... ناگهان به خودم آمدم.... داشتم خنده های ذوقکی "ر" را موقع راه افتادن فرزند جدیدمان تصور می کردم.... از همان خنده ها که با صدای بلند است و همزمان اشک را توی چشمش می آورد..... 

 

آخ! دلم می خواهد زنده باشم و دوباره آن خنده ها و آن صحنه ها را ببینم....

۱۶خرداد

۱."ف" کنارم دراز کشیده و دو تایی روی مبل خوابیده ایم. لباس تابستانه و یقه بازی تنم کرده ام. توی یقه ام را به دقت نگاه می کند و خیلی جدی می پرسد" ازینکه ممه هات انقد قلنبه س، اذیت نمیشی؟"  :))))

 

۲. دکتر سونوگرافی، جنسیت بچه را پسر تشخیص داد.  حس می کنم به شنیدن صدای قلبش معتاد شده ام. اگر سونوگرافی به آسانی و دم دستی ِ آمپول زدن توی درمانگاه بود، هر روز می رفتم تا صدای قلبش را بشنوم‌‌‌‌‌...

 

 

۱۵خرداد

از پدر و مادرم بابت خدای رقیق القلبِ بخشاینده ای که بهم معرفی کردن، سپاسگزارم....