از دنیای شخصی ام

۱۲خرداد

چشمهامو می بندم... ما با هم پیر شده ایم.... در یک بعد از ظهر تابستانی، توی تراس بزرگ خانه ویلایی مان نشسته ایم.... من پیرزن لاغری هستم که رگ های برجسته دستهایم، توی چشم می زند... کهولت سن رمق را از صدایم گرفته و کمی لرزانش کرده....  وقتی حرف می زنم و دست هایم را تکان می دهم، لرزش دستانم توی هوا دلها را به رحم می آورد.... تو رو به رویم نشسته ای... دستهایت را روی دو طرف مبل گذاشته ای و خوب به حرف هایم گوش می کنی و کله تکان می دهی.... کمی کند شده ای... اوایل آلزایمرت هست و کمی طول می کشد تا کلمات را پیدا کنی اما سرآخر با آن صدای گرمت منظورت را می رسانی... طولی نمی کشد که بچه ها و نوه هایمان هم می آیند... تمام ذوقِ تو از دیدنشان را،  در لبخند با وقار و درخشش چشمهایت می خوانم ... دستهای همدیگر را میگیریم و تاتی کنان و آهسته همه را به داخل خانه مان دعوت می کنیم...

چشمهامو باز می کنم، روی یک تخت دراز کشیده ایم. تو در خوابی و من غرق نگاه کردنت...تو در خوابی و  من  از اضطرابِ روزی نداشتنت چشمهامو می بندم .... ما با هم پیر شده ایم....

۰۹خرداد

 

- اینکه داری میمیری چه حسی داره؟

+انگار همه چیزهای قشنگ زندگی داره اطرافم پرواز می کنه و دارم سعی می کنم بگیرمشون. وقتی نوه ام توی بغلم خوابش می بره سعی می کنم حس اون رو از نفس هاش که اطرافم هست بگیرم. و وقتی پسرم منو می خندونه سعی می کنم صدای خنده اونو بگیرم. چیزی که از درون سینه ش بیرون میاد اما این چیزها سریعتر از اون چیزی حرکت میکنن که من بتونم اونها رو بگیرم. من می تونم برخورد اونها رو با انگشتام حس کنم. و طولی نمی کشه که جایی که نوه ام نفس می کشید و پسرم میخندید، جایی میشه که هیچی نیست. می دونم که یه حسی هست که دوست داری همیشه تو این دنیا بمونی اما نمیمونی پس دست از بازی بردار و تا وقتی که جوون و سریع هستی لحظه های زندگیت رو دریاب برای اینکه خیلی زودتر اونکه متوجه بشی پیر میشی و کند. و دیگه چیزی ازشون باقی نمی مونه .

 

دیالوگی ازسریال  this is us

۰۳خرداد

کدام بدرود؟

توی فانتزی هایم هر روز می بینمت...

۲۴ارديبهشت

اشکالی ندارد اگر هر احساسی داشته باشی...

اشکالی ندارد اگر به هرچیزی تمایل داشته باشی....

اشکالی ندارد اگر هر تخیلی داشته باشی...

اشکالی ندارد اگر هر فکری داشته باشی...

اما!

هر رفتاری نه! تو نباید هر رفتاری داشته باشی جانم....

۲۴ارديبهشت

در عرض ۲۴ ساعت، ۴ دکتر رفتیم. 

پزشک عمومی بدون معاینه دانه های روی دستم، فقط با این شرح حال که دخترم سه چهار دانه قرمز روی سینه اش زد و فردایش چند دانه روی دست من، گفت آبله مرغان است و سریع به متخصص زنان مراجعه کن. روز جمعه اسیر بیمارستان شدیم تایک متخصص زنان پیدا کردیم. او هم بدون معاینه و دیدن دانه ها گفت که "آبله مرغان است. در اوایل بارداری اتفاق جالبی نیست. ننشین.. زود برو ..اینجا زنان باردار می آیند و از تو مبتلا می شوند! گفت زود برو پیش یک متخصص پریناتولوژیست. داروی ضد ویروس داد و دو هفته استعلاجی"....  تا توی ماشین خودم را نگه داشتم و بعد گریه امانم را برید.... اضطراب یک بچه ی ناقص یا سقط جنینی که بعد از ۶ ماه، دوا و درمان، با قرص و آمپول  تشریف فرما شده بود، ناتوانم کرده بود!

توی اینترنت سرچ کردم و اولین وقت پریناتولوژیست برای فردا ساعت ۸ صبح بیمارستان شریعتی بود. رفتم. همان صبح به مسوول پذیرش گفتم که دکتر گفته آبله مرغان گرفته ام. گفت برو آن گوشه و از بقیه خانم های باردار جدا بنشین. ۲ ساعت معطل شدم تا دکتر آمد. من را ویزیت نمی کردند تا خلوت بشود و به کسی بیماری ندهم اما طبق منطق خودم باید من را اول از همه توی مطب می فرستادند تا زودتر کارم تمام شود و کمتر محیط را آلوده کنم(ماسک داشتم). اما منطق آنها متفلوت بود. دکتر که بیرون آمد تا بقیه اتاقها را چک کند گفتم روی دستم دانه زده و گفته اند آبله مرغان است. بدون اینکه اجازه بدهد حرفم تمام شود؛ با لحن تندی گفت که زودتر از آنجا خارج شوم. گفت الان همه را آلوده می کنم! احساس یک جذامی را داشتم... گفتم جنینم چه می شود؟ هفته ی بارداری ام را پرسید و گفت درصد خطرش خیلی کم است و بعد راهی ام کرد!

این سومین دکتری بود که بدون معاینه، راهی ام می کرد!!

زنگ زدم به دکتر خودم. ماجرا را تعریف کردم و گفتم هیچ کدام دست من را نگاه نکردند تا شاید آلرژی و... باشد. گفت داروهایت را قطع کن و برو پیش یک متخصص عفونی. رفتم. پزشک عفونی معاینه کرد و گفت یا گزش حشره و یا آلرژی ست. گفت انقدر واضح است که حتی نیازی به آزمایش نیست!!

 

۲۴ ساعت روزگارم سیاه بود.... راجع اتواع روش های تشخیص نقص جنین خوانده بودم... به سقط جنین فکر کرده بودم و اینکه دیگر توان تلاش برای بارداری را ندارم.... به تولد یک بچه ی ناسالم فکر کرده بودم و هزار فکر ناجور دیگر... فقط برای اینکه پزشکان فلان فلان شده ای هستند که کارشان را درست انجام نمی دهند...

۲۲ارديبهشت

اگر غم هایمان

قطره قطره اشک نمی شد

دل های کوچکمان

صدباره پاره می شد...

۲۲ارديبهشت

به معنای واقعی ناتوان و مستاصلم..... حال آدم بی جانی را دارم که جریان تند رودخانه، او را به سمت سقوط از  آبشار بلندی می برد....

 

آبله مرغان گرفته ام... درماه های اول بارداری....

۱۸ارديبهشت

یک روز کیری داشتم.

با معلم دخترم تقریبا دعوایم شد

از سه تا پله افتاددم و کمردرد و اضطراب سقط جنین همراهم است

تقریبا ۱ ساعت همنشین مادرِ بیشعوری بودم که پسرش به دخترش نظر داشت اما او از اعتماد کاملش به پسرش حرف می زد! آخر جلسه احساس می کردم یک ساعت آب در هاون کوبیده ام...

۱۶ارديبهشت

یکی از دانش آموزانم برایم نامه نوشته .... توی نامه کلی مقدمه چیده که مشکلش را نمی تواند با هیچ کس مطرح کند و بعد از آن اشاره کرده که برادرش به او تمایل جنسی دارد... یکبار او را روی پایش نشانده که مثلا با هم فیلم ببینند... یک شب هم وقتی خواب بوده لبهایش را بوسیده و خواسته ادمه بدهد که اجازه نداده و پسش زده است... امیدوارم داستان فراتر از چیزی که برایم نوشته، نرفته باشد....‌

آخر وقت نامه را دستم داد... 

فردا باید از خودش بشنوم... 

تجربه مشابه نداشته ام... هی دارم با خودم، کار درست را مرور می کنم.... صحبت کند.... برون ریزی هیجانی داشته باشد.... حمایت شود.... با مادر خانواده صحبت شود.... باید کلی حرف هایم را مزه کنم تا هم حق مطلب را ادا کرده باشم و هم مادر بیچاره را آرام کنم که انفجاری واکنش نشان ندهد.... 

خدایا کمکم کن...

۱۶ارديبهشت

اولین توتِ تک درخت توی حیاط را گاز زدم و پرت شدم به ۵، ۶ سالگی ام.... وقتی برادرم علی بالای درخت توت روبه روی خانمان، درخت را تکان می داد و ما دخترها زیر درخت،  چادر به دست در انتظار ریختن و خوردن توت ها ...

 

بالاخره بعد از ۲۰ سال از مرگش، یادش بغض نشد، لبخند شد...