از دنیای شخصی ام

۱۶ارديبهشت

اولین توتِ تک درخت توی حیاط را گاز زدم و پرت شدم به ۵، ۶ سالگی ام.... وقتی برادرم علی بالای درخت توت روبه روی خانمان، درخت را تکان می داد و ما دخترها زیر درخت،  چادر به دست در انتظار ریختن و خوردن توت ها ...

 

بالاخره بعد از ۲۰ سال از مرگش، یادش بغض نشد، لبخند شد...  

۰۸ارديبهشت

حین سونوگرافی ضربان قلبش را شنیدم و باورم شد درون بدنم، معجزه ای در حال رخ دادن است...

 

 

تصویر ذهنی این روزهایم ازین بچه، یک نوزاد چندماهه ی تپلیِ خندان و آرام است که توی آفتاب تن برهنه اش را با روغن مخصوص ماساژ می دهم....

۰۶ارديبهشت

شبیه فانتزی های من، عاشقی بلد بود...

۰۴ارديبهشت

وقتی بزرگتر شدم فهمیدم هیچ تافته جدابافته ای نیستم... فقط در موقعیتش قرار نگرفته ام... 

۰۳ارديبهشت

اشتباه کرده بودم... آن اشک ها از علایم pms نبودند... baby check  می گوید که حامله ام... خانم دکتر که از سقط دی ماهم ترسیده بود، من را از سن زیادم ترساند و برایم کلی پرهیز داد... از کار و بار سنگین گرفته تا چای پررنگ و قهوه و...، تا سکس... نه تنها hardsex ممنوع  است که softsex ی که منجر به ارگاسم شدنم شود هم حرام اعلام کرده است که مبادا انقباضات رحمی باعث سقط جنین شود!!  تحمل آخری از همه اش سختتر است!

حالت تهوع، چاشنی هر روزه ام است که امروز با استفراغ هم همراه شد...

اینها باشد کنار استرس اینکه قلبش تشکیل می شود یا نه...

باشد کنار استرس اینکه سالم است یا نه....

 

آدمی زاد چه قدر فراموش کار و چه قدر امیدوار است....

 

۳۱فروردين

مرد باهاس اهل سفر، لیسیدن و منت کشی باشه!

۲۹فروردين

لابد توی عالم ذر که خدا قرار بود "قالو بلی" را از من بگیرد که قبول کنم و روی زمین فرود بیایم، فرشته ها با تو اغوایم کردند... لابد تو را نشانم دادند و از تو گفتند که بله را گفتم و  ریسک کردم تحمل رنج این دنیا را...

۲۹فروردين

تا حالا شده با خودت بگی "چه خوبه که هستم"؟...‌ .. نه ازون چه خوبه هستم ها که به خاطر تجربه زیبایی و لذت های دنیاست.... ازون ها که چه خوبه که دنیا منو داره... که حس کنی خودت از زیبایی ها و خوبی های دنیایی.....

 

 

همین امروز میگمش.... به دخترم... به "ر"...

"چه خوبه که دنیا تو رو داره"....

۲۲فروردين

ده سال با هم زندگی کردند. یک زندگی پر از تنش... بالاخره جدا شدند... حالا بعد از دو سال ، مدتی است یک رابطه جدیدو  درست و حسابی را تجربه کرده....

گفت احساس شکست می کنم که ده سال برای این زندگی جنگیدم.... احساس پیرزن نود ساله ای رو دارم که اکثر عمرش رو برای عبادت خدایی گذاشته که حالا فهمیده اصلا وجود نداشته.... گفت احساس می کنم یه صندوقچه گنج داشتم و هی ازش مراقبت کردم و براش جنگیدم، حالا که درش رو باز کردم می بینم توش عن بوده...

 

 

رها کردن.... رها کردن به موقع.... هنره!

۱۴فروردين

می دونی اسم تو چیه؟.... چیه؟.... زیبا..... می دونی اون یکی اسمت چیه؟.... چی؟... فرشته.... می دونی اون یکی اسمت چیه؟ ...چی؟.... شکوفه....

 

بعدش منو می بوسه و میگه مامان تو از شکوفه و الماس درست شدی....

 

تو هم از جنس حریری فسقلی من....