وقتی بزرگتر شدم فهمیدم هیچ تافته جدابافته ای نیستم... فقط در موقعیتش قرار نگرفته ام...
وقتی بزرگتر شدم فهمیدم هیچ تافته جدابافته ای نیستم... فقط در موقعیتش قرار نگرفته ام...
اشتباه کرده بودم... آن اشک ها از علایم pms نبودند... baby check می گوید که حامله ام... خانم دکتر که از سقط دی ماهم ترسیده بود، من را از سن زیادم ترساند و برایم کلی پرهیز داد... از کار و بار سنگین گرفته تا چای پررنگ و قهوه و...، تا سکس... نه تنها hardsex ممنوع است که softsex ی که منجر به ارگاسم شدنم شود هم حرام اعلام کرده است که مبادا انقباضات رحمی باعث سقط جنین شود!! تحمل آخری از همه اش سختتر است!
حالت تهوع، چاشنی هر روزه ام است که امروز با استفراغ هم همراه شد...
اینها باشد کنار استرس اینکه قلبش تشکیل می شود یا نه...
باشد کنار استرس اینکه سالم است یا نه....
آدمی زاد چه قدر فراموش کار و چه قدر امیدوار است....
تا حالا شده با خودت بگی "چه خوبه که هستم"؟... .. نه ازون چه خوبه هستم ها که به خاطر تجربه زیبایی و لذت های دنیاست.... ازون ها که چه خوبه که دنیا منو داره... که حس کنی خودت از زیبایی ها و خوبی های دنیایی.....
همین امروز میگمش.... به دخترم... به "ر"...
"چه خوبه که دنیا تو رو داره"....
ده سال با هم زندگی کردند. یک زندگی پر از تنش... بالاخره جدا شدند... حالا بعد از دو سال ، مدتی است یک رابطه جدیدو درست و حسابی را تجربه کرده....
گفت احساس شکست می کنم که ده سال برای این زندگی جنگیدم.... احساس پیرزن نود ساله ای رو دارم که اکثر عمرش رو برای عبادت خدایی گذاشته که حالا فهمیده اصلا وجود نداشته.... گفت احساس می کنم یه صندوقچه گنج داشتم و هی ازش مراقبت کردم و براش جنگیدم، حالا که درش رو باز کردم می بینم توش عن بوده...
رها کردن.... رها کردن به موقع.... هنره!
سه چهار ساله بودم که برای اولین بار به شهربازی رفتم. به غیر از چرخ و فلک که خانوادگی سوار شدیم، تنها خاطره ای که از آن روز دارم مربوط به یک سرسره بلتد می شود. به معنای واقعی اغوایش شده بودم. بلیط را گرفتند. تمام مسیر را با اشتیاق تا بالای سرسره بلند رفتم. اما آن بالا که رسیدم ... آن بالا که رسیدم و بلندیِ سرسره را لمس کردم، تمام وجودم ترس شد.... یک گوشه ایستاده بودم و دانه دانه بچه ها را نگاه می کردم که سر می خورند و جیغ می کشند و می خندند اما جرات سرخوردن نداشتم... مامور آنجا هی نهیب می زود که گونی مخصوص را پایت کن و سر بخور اما از جایم تکان نمی خوردم.... دست آخر هم، سُر نخورده همان مسیری را که آمده بودم، برگشتم...
راستش بچه دوم هم همان حس را تداعی می کند... تصویرش برایم خیلی شیرین است اما هر وقت سر ِ "ف" داد می زنم، هر وقت ازو کلافه می شوم و دلم می خواهد خودم را توی اتاق یا دستشویی حبس کنم تا ازو فاصله بگیرم و برای خودم باشم، هر وقت که بعد از عصبانیت هایم از من می پرسد که" دوستش دارم ؟"؛ فرو می ریزم و می خواهم بمیرم و به این فکر می کنم که می توانم؟ یک بچه دیگر که هیچ، برای "ف" به اندازه کافی خوب هستم؟؟
آن سرسره های بلند را همین چندماه پیش، با "ف" سوار شدیم.... دوتایی ترسیدیم و جیغ زدیم و خندیدیم... حضورم به "ف" جرات تجربه داد...
علی الحساب که پله ها را دانه دانه بالا می روم. ..خدایا همراهم هستی که سر بخوریم؟
ذکر دعای سحرم، چون و چرا به ساحت اقدسش بود که این چه سرنوشتی بود که نوشتی... که چرا فلانی که دکتر و زنش وکیل بود، ده سال آزگار، هزار و یک دوا و درمان کردند بعد بچه دار شدتد و این یکی که این وضعش بود باید به این سرعت تخمش می گرفت؟؟ که این همه مصیبت ته نداشته باشد؟؟
خدایا گفته اند ماه رمضان ماه توبه است... چگونه است توبه کسی که از کرده خودش خجلت زده هست اما پشیمان نه؟
گفت عنان کار من یا دست عقلمه یا "ر" کوچیکه و به اندام تناسلی اش اشاره کرد... گفتم حرف من هم همین است... پس کی عنانش را به دلت سپردی؟
بد خواب شده ام.... خواب هایم عمیق نمی شوند.... کابوس هایم زیاد شده اند....گمانم به یک گریه هقهق با صدای بلند نیاز دارم.....