از انحراف جنسی همسرش گفته بود..... هردویشان را از بچگی میشناسم..... مغزم سوت کشیده از تفاوت ظاهر و باطن آدمها و زندگی ها....
ظالمانه است که تا بدبختی را نبینی، معنای خوشبختی را نمی فهمی...
حجم بزرگی از احساس خوشبختی من، مربوط به زمانهایی بود که شما رو تماشا می کردم...
از قشنگی هایش بود... قربان صدقه هایش را از هیچ کس دیگر نشنیده بودی... تا پیش آن نمی دانستم خال داشتن؛ چه کیفی می تواند داشته باشد...
رفتم خال روی دست "ف" را بوسیدم و برای اولین بار گفتم می دانی من عاشق این خال روی دستت هستم؟ نگاهم کرد و خنده ی ذوقکی و بزرگی روی لبانش نشست. تشکر کرد و ادامه انیمیشن اش را نگاه کرد...
دلم می خواهد همه ی قربان صدقه های عالم را از خودمان شنیده باشد... دلم می خواهد انعکاس همه ی زیبایی هایش را در چشم ما دیده باشد... دلم نمی خواهد شبیه من بشود...
۱. شکمِ بزرگ شده و احتیاط های حاملگی، کیفیت سکسمان را به طرز قابل توجهی پایین آورده. گفته بود نیمی از اوقات تحریک می شوم و درست و حسابی ارضا نمی شوم. و بعد هم هر هر خندید که بیخود نیست در اسلام مردها می توانند ۴ زن بگیرند!
۲. یک روز که از دانشگاه برگشته بود گفت : چه قدر سکس مهم است؛ قبلا اگر ده درصد زنها برایم تحریک کننده بودند، حالا هشتاد درصد زنها تحریکم می کنند!!
۳. دکتر تغذیه ای که برای تقویت ماهیچه هایش پیشش مراجعه می کند، خانم است. خانم دکتر جوان برای نگه داشتن مراجعانش، دو سه باری در ماه به آنها پیام می دهد که با رژیم راحتید؟ یا وزنشان را چک می کند و .... آخرین بار که ار رژیمش پرسیده بود و "ر" از رضایتش گفته بود ، ابراز خوشحالی کرده بود. بعد از خواندن پیامش، "ر" با هر هر خنده دستش را روی سینه اش کوبید!!! هاج و واج مانده بودم و شوخی و جدی قاطی، شلوغ کاری کردم که از چشمم افتادی تو انقدر نیازمند توجهی که برایش سینه بکوبی؟ از واکنشم انقدر خندید که اشک از گوشه ی چشمش آمد و گفت شما زنها را چه قدر راحت می شود اذیت کرد....
۴. داشتیم چای و میوه عصر را دوتایی با هم می خوردیم... همان طور که سرش پایین بود و پوستِ نرم پسته تازه را جدا می کرد، زیر لب و آهسته خواند "به پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد" !!!
داستان و ماجرا زیاد شنیده ام از مردانی که توی دوران حاملگی زنهایشان، سر و گوششان جنبیده و یک احساس ناامنی قبلی در من هست... حالا با این ماجراها واقعا مضطرب شده ام...
هر چه دلش میخواهد روی زنهای دیگر، راست کند اما فکر اینکه قلبش برای زنی دیگر تندتر بتپد یا چشمش برای زنی دیگر از شوق برق بزند؛ من را زنده زنده می کشد....
یکی از فانتزی هام که همیشه تو مسافرت با ماشین بالا میاد، سفر کردن با یه ماشین پیشرفته ست که بهش مقصد بدی و خودش برسونتت. من و "ر" هم تو مسیر، رو صندلی عقب ترتیب همو بدیم!!
بچه هام اصلا هیچ جایی درین فانتزی ندارن :))
از بیرون که نگاهش می کردم، یک زن پنجاه و دو سه ساله ی جذاب و خوشبخت بود. اندامش را روی فرم نگه داشته بود. در کنار صدای زنانه و قشنگش، لحن دلنشینی هم داشت. خوش لباس بود و هربار با یک دست لباس جدید و شیک میدیدیمش. به روز بود و هربار با کلی اکسسوری جوان پسند، دست ها و گردن و گوش هایش را تزیین کرده بود. چند تتوی ریز و جذاب هم روی بدن و انگشت و ساعدش زده بود. اگر از بوتاکس طبیعی پیشانی اش بگذریم، صورت نچرال زیبایی هم داشت. اولین فردی بود که دیدم نگین دندان دارد. همسرش بسیار به او توجه می کرد و همه جا می رساندش .از خودش جوانتر به نظر می رسید و بسیار جنتلمن می نمود. سفرهای متعدد خودشان را هم داشتند.
بعدها که صمیمی تر شدیم معلوم شد این توجه و رساندن همسرش از سرِ بدبینی و کنترل کردنش هست... اشک می ریخت که هر چند وقت یکبار او را به یک نفر می بندد... گفت آن زمان که من فلان کشور بودم و همه فکر می کردند دارم از خوشی میمیرم، تنهاترین آدم روی زمین بودم... از مشکلات متعدد زندگی شان گفت که قصه اش دراز است و از ترس از پیری و مرگ.... ازینکه حس می کند دیگر فرصتی ندارد... گفت ۳۰ سال زندگی مشترک بس است، دلش می خواهد تنها زندگی کند و ...
این چندمین فردی است که بعد از سالها زندگی، بدون اینکه جدا شود، ازو میشنوم که چه قدر خواهان جدا و تنها زندگی کردن است....
آن دیگری که بخش های مردانه شخصیتش قوی تر بود و از جوانی بیشتر امور زندگی را خود به عهده داشت، از بی عرضگی شوهرش نالید و گفت این مردها هر چه پیرتر می شوند بیشتر به آدم آویزان می شوند. تا پیش ازین فکر می کردم بدون شوهرم نمی توانم زندگی کنم اما حالا، حتی می توانم خودم را در حال زندگی کردن با یک مرد دیگر تصور کنم.
آن یکی که همسرش سالها مشکل ناتوانی جنسی داشت، گفت وقتی جوان بودم برای ذره ای توجه اش له له می زدم و التماسش می کردم که به خاطر مشکلش به دکتر مراجعه کند اما عصبانی می شد و می گفت بروم به دکتر چه بگویم؟ حالا که پنجاه ساله و بیمار شده ام، قربان صدقه از دهانش نمی افتد و تازه به فکر رفع مشکلش افتاده!! گفت نمی توانم بی او زندگی کنم اما دلم یک خانه روستایی می خواهد که هراز چندگاهی، دور از او و بچه ها سر کنم و دوباره برگردم.
آن دیگری که طلاق گرفته بود با خنده گفت شما طفلکی ها خبر ندارید اگر از شوهرانتان جدا شوید چه آپشن های بهتری خواهید داشت. هر چند که خودِ او توی این ملاقات چندساعته بارها به شوهر قبلی اش فیدبک می زد و نارضایتی از وضعیت فعلی اش از کلامش هویدا بود...
اینها تنها یک مثال از گفتگوهای صمیمانه زیادی است که در مورد خستگی زوج ها از هم شنیده ام. به "ر" گفتم یعنی ما هم بعد از سی سال زندگی، از هم خسته می شویم؟ خندید و گفت من که بارها گفته ام" یک دانه از تو کم است و من دنبال چند نسخه از تو ام!" خندیدم و بوسیدمش و اینبار تکرار نکردم که تلاش بیخود نکن، من یک دانه ام!
انقدر گُله به گله ریدی که بوی گهت اجازه نمیده حتی یه قدم به سمتت بردارم...
نا میزانم.... آدمِ ناکام آماده ی تلنگر است که منفجر شود... منفجر می شوم اما نه با داد... با اشک... درگیر تفاوتِ معنای ِ خوب و خوش ام.... زندگی خوبی دارم یا زندگی خوشی؟.... زیاده خواهم؟ مشکل از طرحواره های روانیمه یا طبیعی ام؟... باید تسلیم شوم و لبخند بزنم یا بجنگم؟... باید خودم را حواله بدهم به زندگی در یک دنیای دیگر یا همینجا دنبالش بگردم....
نامیزانم...