خدایا
خدایی کن...
قشنگ بود دیگر.... نه اینکه تیپ و قیافه ی آنچنانی داشته باشد.... یا صدا و اندام خاصی... نه.... بلد بود خودش را به دست هیجاناتش بسپارد و رها شود... بلد بود ذوق کند... بلد بود از شادی بغض کند.... بلد بود در جزییات غرق بشود.... بلد بود با چیزهای کوچک به وجد بیاید....بلد بود سراپا خواستن بشود... بدنش را هم بلد بود؛ خیلی خوب می دانست چه چیزی برایش لذتبخش است....( مرا به یاد یک صحنه از فیلم آنی هالِ وودی آلن می اندازد که وودی آلن به معشوقش اعتراف می کرد چه قدر از حساسیت و لذت معشوقش موقع لمس قسمت های مختلف بدنش، خوشش می آید!!) . ..اگر در یک کلمه بخواهم تو صیفش کنم؛ می گویم "زنده" بود!
گاهی مرورش می کنم تا یادم بیافتد چه چیزهایی را کم زندگی کرده ام...
از مردی می گوید که بعد از دعوای خانوادگی، با موتور بیرون می زند. در حین موتور سواری گربه ای را میبیند و برای اینکه با گربه تصادف نکند فرمان را با سرعت میپیچد. معلق می زند و با سر و گردن زمین می خورد... دچار ضایعه نخاعی گسترده می شود و توانایی های حرکتی اش را از دست می دهد...
برای لحظه ای خودم را به جای او، به جای همسرش میگذارم.... و بعد با خودم آه می کشم از آدمیزادی که به مویی بند است... دستش را میگیرم و بین دست و صورت خودم میگذارم... و با تلخندی زمزمه می کنم "بیا تا قدر یکدیگر بدانیم..."
وقتی بابا آن ترمز شدید را گرفت و تو مابین صندلی جلو و عقب افتادی و زرد کردی و گفتی "مامان خیلی ترسیدم . تمام بدنم داره می لرزه"؛ می خواستم بمیرم... اما مردنم به چه کار تو می آمد؟ بغلت کردم،و بوسیدمت، بغضم را قورت دادم و انقدر نوازشت کردم که گفتی بهتری.... وقتی کابوس دیده بودی و توی خواب گریه می کردی؛ می خواستم بمیرم.... اما در عوض نوازشت کردم و آرام زیر گوشَت گفتم که پیشتم و مواظبتم، چشمانت را باز کردی و بلند بلند گریه کردی که خواب بدی دیده ای و خیلی زود آرام شدی و دوباره خوابیدی....
من بدجوری ذلیل توام بچه... دلم می خواست که آب توی دلت تکان نخورد اما این نه شدنی است و لطفی در حق تو، چه بسا که ظلم است.... حالا حالا ها این زندگی قرارست تو را بترساند... نه در خواب که در واقعیت هم کابوس خواهی دید... کاش باشم که بغلت کنم که پناهت باشم که نوازشت کنم.... کاش باشم و توان آرام کردنت را مثل همین روزهای کودکی ات داشته باشم....
فرزند طلاق است. سالهایی هم که پدر و مادرش با هم زندگی کرده بودند پر از تنش و دعوا بود. کتک های بدی هم از پدرش خورده بود و در نهایت پدر خانواده _ به هر علتی_ زن و سه فرزندش را رها کرده و رفته بود. زن، طلاق غیابی گرفته بود و بعدا معلوم شد مرد در شهری دیگر خانواده تشکیل داده. ....
حالا خودش هم زندگی نا آرامی دارد و از زندگی زناشویی اش به شدت ناراضی است. درمانگرش بعد از چند جلسه گفته بود انگار به صورت ناهشیار باور داری که لیاقت خوشبختی را نداری و حتی وقتی همه چیز خوب است ، خودت دعوا و بحران درست می کنی... الگوهای رفتاری اش را نشانش داده بود و گفته بود به زندگی آرام عادت نداری و با رفتارهایت چالش ایجاد می کنی....
آن جمله درمانگرش برایم تکان دهنده بود.... اشاره به همان باورِ ناهوشیارِ لیاقت خوشبختی را نداشتن... و بعد ریدن ناهشیار به زندگی زناشویی اش....خوب که فکر می کنم شباهتی با او، درین ریدن ناهشیار به زندگی زناشویی خودم احساس می کنم... هنوز نریده ام اما به خوبی استعداد ریدن و گند زدن به این زندگی را در خودم حس کرده و دیده ام...
یاد حرف درمانگر خودم افتادم که با وجود فاصله روانی ام از پدرم، از ازدواج خوبم تعجب کرده بود و گفته بود لابد دعای خیر پدرم را پشت سر دارم. اما حالا که فکر می کنم دلیل این ازدواج آرام، بازی های کودکی ام با پدربزرگم هست... تنها تجربه طولانی یک رابطه امن و صمیمی در کودکی... رابطه ای که در آن هیچ وقت قربان صدقه های آبدار یا بوسه و نوازش پرمحبت به یاد ماندنی ای دریافت نکردم اما تا دلت بخواهد آرامش و امنیت گرفتم....
پدربزرگم یک مرد درونگرای کم حرف بود. غیر از سلام و احوالپرسی، اگر ازو سوالی می پرسیدی جوابت را میداد و گرنه اغلب ساکت بود. مادرم تنها فرزندش، از ازدواج اولش بود. در ازدواج بعدی هیچ وقت بچه دار نشد. شاید علت اینکه بیشترین فاصله اش از مکان زندگی ما در تمام این سالها بیشتر از یک خیابان نشد؛ دلیل وابستگی اش به تنها فرزندش بود. حتی سالهای زیادی، در یک ساختمان زندگی می کردیم. خوب یادم هست که آن پیرمرد خندان و لاغر، چه همبازی مطیع و صبوری بود. با من یه قل دوقل بازی می کرد. گاهی معلمش می شدم و به او دیکته می گفتم. گاهی برایش قصه می گفتم و.... او همیشه مطیع و خندان و خستگی ناپذیر بود. کنترل بازی ها همیشه به دست من بود. هیچ وقت اخمش را ندیدم یا صدای بلندش را... او هم انگار به اندازه من لذت می برد... حالا که درسش را خوانده ام می بینم یک بازی درمانی تمام عیار بود، رایگان و هرروزه...
از آنجایی که ما در زندگی استاد تکرار هستیم؛ اگر بخواهم شبیه ترین الگو را به رابطه ام با "ر " در زندگی ام پیدا کنم، رابطه ام با پدربزرگم هست.... پر از آرامش و امنیت و حتی لذت اما بدون غنای کلامی و نوازشی ...