از "ف" پُرم...و از مادری کردن خسته....
در حالیکه ۸ ماهه باردارم و ماه دیگر باید برای یک نوزاد جدید هم ۲۴ ساعته مادری کنم....
کاش می شد یک هفته از همه دور باشم... تنهای تنها...
بعد نوشت:بعد از این نوشته به هق هق گریه افتادم... از ترس نتوانستن...کافی نبودن.... آسیب رساندن... طبیعتا دماغم حسابی باد کرد و چشمانم ریز و قرمز شد... اما "ر" طبق معمول انقدری روی من یا صورتم مکث نداشت که متوجه تغییری بشود!! برای همین هم یک نفس دیگر گریه کردم...
گاهی از بازی های روانی مادرم خسته می شوم و توی دلم حتی فحشش می دهم اما او در واقع او همان مادری ست که هر چه خودش در زندگی کم داشت؛ برای ما فراهم کرد حتی به سختی...
از نادانی پدرم شاکی ام که سر پیری پَسَم انداخت و انقدر فاصله سنی مان زیاد بود که کمتر زمانی حس پدر داشتن؛ کردم اما او همان پدری است که به قدر توانش از آسایش خودش می زد تا ما آسایش داشته باشیم ...
گاهی از:شدت بی توجهی "ر"، حس می کنم برایش نامریی ام اما او همان مردی ست که روح عریانم را با تمام تاریکی هایم دیده و هرگز ازین صمیمیت پشیمانم نکرده....
دخترم قشنگترین تجربه زندگی ام است اماگاهی رفتارها و بدقلقی هایش من را به سر حد جنون می رساند....
واقعیت همین است؛ ترکیب نور و تاریکی... عشق و نفرت... شادی و غم....