از دنیای شخصی ام

۱۵آبان

وقتی برای آقای روانشناس تعریف می کردیم خواب مرگ فلان عزیزم را دیده ام؛ اولین سوالی که می پرسید این بود که ازو خشمگینی؟! بعد ها در جایی خواندم که خواب مرگ عزیزان می تواند نشان دهنده وابستگی زیاد ما به آنها باشد و هشداری ست برای اینکه تلاش کنیم مستقل تر باشیم... 

القصه خواب و خیال مرگ x را  به کرات میبینم... اما اینبار می دانم که از جنس خشم است.... از جنس میل به نبودنش و پاک شدن صورت مساله.... از جنس بی طاقتی و میل به تمام شدن یکباره درد حتی شده با قطع عضو....

۰۷آبان

شب ها کابوس جنگ می بینم... توی شهر ساختمانها خراب شده اند... صدای توپ و تانک می آید... دست بچه هایم را گرفته ام و بدو بدو دنبال پناه گرفتنم... ترسیده ام اما برای اینکه بچه هایم نترسند لبخند می زنم و موهایشان را نوازش می کنم...

۰۷آبان

استراتژی اش اینست:

دوستت داشته ام که با تو ازدواج کرده ام‌ . با هم خوبیم. دعوایی نداریم. سرکار می رویم. تفریح می کنیم. به دیدن خانواده های هم می رویم. سکس خوبی داریم. بچه هایمان را بزرگ می کنیم. در مورد موضوعات مهم صحبت می کنبم. مشکلاتمان را با کمک هم حل می کنیم. پیر می شویم و می میریم... آهستگی و مکث روی همدیگر،  شعرو قربانت بشوم و فدای چشمهایت و آهنگ عاشقانه و بوسه و نوازش بدون سکس؛ کص کلک بازی است... حاشیه است... ترجمه اش همین است که بپر روی تخت می خواهم ترتیبت را بدهم... پس وقت را تلف نکن، بشاش توی حاشبه و متن را بچسب!

۰۵آبان

از "ف" پُرم...و  از مادری کردن خسته....

در حالیکه ۸ ماهه باردارم و ماه دیگر باید برای یک نوزاد جدید هم  ۲۴ ساعته مادری کنم....

کاش می شد یک هفته از همه دور باشم... تنهای تنها...

 

بعد نوشت:بعد از این نوشته به هق هق گریه افتادم... از ترس نتوانستن...کافی نبودن‌‌.... آسیب رساندن... طبیعتا دماغم حسابی باد کرد و چشمانم ریز و قرمز شد... اما "ر" طبق معمول انقدری روی من یا صورتم مکث نداشت که متوجه تغییری بشود!! برای همین هم یک نفس دیگر گریه کردم... 

 

 

گاهی از بازی های روانی مادرم خسته می شوم و توی دلم حتی فحشش می دهم اما او در واقع او همان مادری ست که هر چه خودش در زندگی  کم داشت؛ برای ما فراهم کرد حتی به سختی.‌‌‌.‌‌.

از نادانی پدرم شاکی ام که سر پیری پَسَم انداخت و انقدر فاصله سنی مان زیاد بود که کمتر زمانی حس پدر داشتن؛ کردم اما او همان پدری است که به قدر توانش  از آسایش خودش می زد تا ما آسایش داشته باشیم ...

گاهی از:شدت بی توجهی "ر"، حس می کنم برایش نامریی ام اما او همان مردی ست که روح عریانم را با تمام تاریکی هایم  دیده  و هرگز ازین صمیمیت پشیمانم نکرده....

دخترم قشنگترین تجربه زندگی ام است اماگاهی رفتارها و بدقلقی هایش من را به سر حد جنون می رساند....

 

واقعیت همین است؛ ترکیب نور و تاریکی... عشق و نفرت... شادی و غم.... 

۰۲آبان

انقدر از داستانها و مصیبت های نوجوانی به بعد بچه های فامیل و دوست و آشنا شنیده ام که احساس می کنم هر ثانیه ای که از کودکی ِ"ف" می گذرد؛ خوشبختی است که دارد از لای انگشتانم لیز می خورد و می ریزد...

۲۸مهر

کم حرف بودم؛ کم حرف تر شده ام...

این طور نبود که انتخابم باشد... با شیب ملایمی شروع شد و یک دفعه دیدم زمان مکالمه های تلفنی ام با خواهرهایم کمتر شده... به خودم آمدم و دیدم کسی که سر میز صبحانه یا چای های عصرانه، بیشتر صحبت می کند "ر" است و من بیشتر سر تکان می دهم و کلمات کوتاه می گویم.... به خودم آمدم دیدم در تماس های تصویری با دوست صمبمی مهاجرت کرده ام؛ حرف هایم زودتر تمام می شود و سکوت بیشتری در تماس هایمان جاری ست... حتی در توضیح دادن امور مختلف برای دخترم هم صرفه جو شده ام....

انگار در حال تجربه ی یکجور تنهایی در حال رشد باشم.... یک تنهایی که انتخابم نبوده و انتخابم کرده...

۲۲مهر

 مردانِ تنگدست ِ عشق ِ ماشین های لوکس را دیده ای؟...  وسط کلی درد و نداری؛ کلکسیونی از عکس ها و اطلاعات ماشین های لوکس دارند... می دانند هیچ وقت دستشان به هیچ کدام نمی رسد اما هر روز مقداری از وقتشان را صرف تماشای از راه دور آرزوی دست نیافتنی شان می کنند...

 

نه که مرد باشم یا تنگدست یا عشق ماشین های لوکس؛ اما منم همین طور.‌‌‌‌..‌

۱۶مهر

کلی" مردم عادی"در دو طرف جنگ مردن... بعد جشن؟!!

 

"سیاستمداران اگر توافق کنند دارایی مان را می دزدند و اگر به اختلاف برسند جانمان را..."  

کارل مارکس

۱۳مهر

ازم پرسیده بود اگه یه قدرت جادویی داشتی چی کار می کردی؟ گفته بودم جنگ و فقر رو ریشه کن می کردم. اما اگه کسی حالا این سوالو ازم بپرسه؛ قبل ازین دوتا میگم "جهل" رو ریشه کن می کردم...

۱۱مهر

فرزند اول خانواده بود. مادرش سر زایمان او از دنیا رفت. همیشه به زیبایی و اصالت مادر بختیاری ِ ندیده اش می نازید. پدرش چوپان بود و او را به دست دخترعمویش سپرد تا بزرگش کند. گهگاه به دیدنش می آمد و پولی برای نگهداری اش می داد... به همان زنی که بزرگش کرده بود می گفت "ننه زهرا".... بچه های ننه زهرا هم لابد جای خواهر و برادرش بودند.  به نسبت آن سالها دیر ازدواج کرد. در هفده سالگی. به شیوه سنتی با مردی که هیچ سنخیتی با او نداشت؛ نه از نظر جثه و ظاهر؛ نه از لحاظ توان بدنی؛ نه از لحاظ سر و زبان و تیپ شخصیتی.... هر چه خودش جسور و رشید و برون‌گرا و اجتماعی و پر دست و پا بود؛ همسرش محتاط و خجالتی و کم حرف و درون‌گرا.... حاصل ازدواجش یک دختر شد.... بعد تهمت و بدرفتاری های برادر شوهر بزرگتر و فوت فرزند نوزاد دومش بهانه ای شد که طلاق بگیرد... از لج خاندان شوهر، با پسر مجرد اربابِ همان ده، ازدواج پرحاشیه ای کرد. حاصل این ازدواج ۷ فرزند شد... یک ازدواج پر از دعوا و چالش و حتی کتک... بعدها در نهضت سواد آموزی ثبت نام کرد و با سواد شد و حتی سر کار رفت و برای خودش حقوق  بازنشستگی درست کرد.... خشم های انفجاری داشت و به فحاشی در خشم شهره بود... مصداقِ افرادِ پُرکَس و بیکَس بود....نترس و ساختارشکن.... تنها و پر تلاش... جسور و اهل ریسک... عیدی می داد اما یواشکی... برای جشن های عقد و عروسی ، هدیه های سنگین می داد اما یواشکی.....

مغرور بود...برای مکه رفتن در ۷۰ سالگی، به این دلیل که از شوهرش که حالا دیگر با هم زندگی نمی کردند اجازه خروج از کشور نگیرد؛ طلاق گرفت!!

تمام زندگی دوید اما عشقی را که باید ، نه به فرزندانش داد و نه از کسی گرفت...

امروز از دنیا رفت...  مادر بزرگم را می گویم.... 

 

آن لحظات احتضار به چه فکر می کردی مادر؟ کدام روزها را مرور می کردی؟به کدام اتفاق لبخند زدی؟ از کدام آه کشیدی؟...