مجسمه ی تمام نازیسته هایت.....
وقتی شنید حامله ام خیلی خوشحال شد چون یکی از آرزوهای ثابتس خواهر یا برادر داشتن بود. به مرور که شکمم بزرگتر می شد حس های جدیدتری را بروز می داد مثلا می کفت من خوابش را دیده ام و خیلی زشت بود....
یکی دو هفته است که بلند فکر می کند و می گوید "نمی دانم رادمهر که به دنیا بیاید زندکی ام چه شکلی می شود؟" یا یکبار با ادبیات جالبی گفت "نمی دونم به دنیا که بیاد نور میشه تو زندکیم یا زندگیمو کور می کنه؟!"
دو سه باری هم پرسیده بچه اول بودن بهتره یا بچه دوم؟
امروز احساسات جدیدی را بروز داد.... مستقیم پرسید منو بیشتر دوست داری یا اونو؟ گفتم تو این چشممی و رادنهر اون یکی چشمم... گفت بابا چی؟ گفتم بابا قلبنه.... گریه کرد که چرا من قلبت نیستم؟ آدم بدون قلب میمیره ولی بدون چشم نه! گفتم تو قلبمی و بابا و رادنهر چشمام ..... آرام گرفت...
گفت می دونم واسه عمل فردات نکرانی و ترسیدی....گفتم ترس نداره دخترم من به دکترم اعتماد دارم و بیمارستان مجهزی هم دارم میرم نگران نیستم.... با ناراحتی گفت عملت درد داره؟ گفتم نه دردش:خیلی قابل تحمله. گفت یعنی اندازه آزمایش خون؟ گفتم آره و براش عملکرد پمپ درد رو توضیح دادم..
آمد نزدیکم و با خنده شروع کرد به بازی که تو فردا موقع عمل میمیری و من خودم الان می کشمت و.... بعد هم می گفت ادای گریه و ترس دربیاور....
۵ صبح باید بیمارستان باشم. ساعت ۲ و نیم است و هنوز نتوانسته ام بخوابم....
بی شباهت به آدمهای محتضر نیستم....
از ترس مبادا ی تکرار نشدن لحظه ها، مکث کردن هایم روی همه چیز زیاد شده ؛ از تماشای ف وقتی که خواب است تا بوسیدن مکرر لب های ر .... از لذت خوردن دانه های قرمز و آبدار انار تا طعم شیرین و دلنشین خرمالو.... حتی تماشای چینش خانه و کیف از معماری خانه..... سر فرصت آهنگ گوش دادن و پرواز خیال به هر کجا که زمانی لانه داشته.... تجربه بغض از حسرت نازیسته ها .... اشک ریختن برای خطاهای تلخ و شیرینی که نمی دانی بخشودنی ست یا نه ...بغل کردن و بوییدن لباس های دلبر و مینیمال نوزاد به دنیا نیامده.... و..... لیستی که تمامی ندارد....
گمانم هیچ کس به اندازه آدم های محتضر زندگی نمی کند... هر چه انتظار طولانی تر ، چشیدن طعم زندگی بیشتر....
مردن در یک جراحی که از چند ماه قبل در لیست انتظارش بودی، مرگ خوبی می تواند باشد....
فردا آزمون املا دارند.با اینکه تلاشش را می کند اما املای شبش پر از غلط بود. شروع کرد به گریه و زاری طولانی (جوری که انگار من مرده ام) که فردا آبرویم جلوی معلمم می رود.... اینکه ترس از تنبیه یا اخم و تَخم معلمش را نداشت و فقط از معلمش شرم داشت؛ برایم خیلی ارزشمند بود.. و این هم حتما از هنر معلمش هست....
چه خوب می شود رابطه اش با خدایش هم؛ به همین شکل باشد...
گفتند آمبولی کرده... گفتند مصرف قرص های جلوگیری از بارداری باعثش بوده.... گفتند سکته قلبی و مغزی را با هم کرده و از دنیا رفته...
چندماه پیش همسفره بودیم... دختر دو ساله اس بی شباهت به خودش نبود... بالاخره حوالی چهل سالگی با دوست پسرِ زن نگیرش؛ ازدواج ساده ای کرده بود و خیلی زود هم بچه دار شده بود...
هنوز نتوانسته ام برایش گریه کنم.... هنوز ناباورم.... به بچه دو ساله اش که فکر می کنم؛ مستاصل ترین آدم روی زمین می شوم....
عجب دنیایی ست.... عجب دنیایی ست....