یک مشت تنها
یک مشت تنهای زخمی
یک مشت تنهای زخمی خودخواه
یک مشت تنهای زخمی خودخواه نیازمند به هم
یک مشت تنهای زخمی خودخواه نیازمند به عشق
اوایل سال وقتی همسرش او را ترک کرد؛ خیال خودکشی داشت...
حالا همسرش خیال برگشت دارد و تازه فهمیده زندگی بی او یعنی چه.... او که هنوز زخمی و افسرده ست ؛ تازه فهمیده زندگی بی همسرش یعنی چه و از چه چیزی نجات پیدا کرده ... او خیال بازگشت ندارد....
اوج خوابیدن ریدمون قصه امروز منه....
از ظهر هر بار اومدم کم خوابی دیشبو جبران کنم بچه درد پیچید تو دلشو گریه کرد.... وقتی بالاخره خوابید تا اومدم بخوابم دخترم به مدت ۲ ساعت؛ به فاصله هر نیم ساعت بیدارم می کرد که بینی ش کبپه و نمی تونه راحت بخوابه و به کمکم احتیاج داره تا فین کنه !!! بعد هم که او خوابید؛ خودم کابوس دیدم و می ترسم بخوابم که مبادا ادامه ش رو ببینم....
1. بغلش می کنم... سرش روی سینمه.... صدای نفس هاشو می شنوم... بوی بهشتیش رو استشمام می کنم.... یه لحظه از آرامش عمیقی که داره؛ خودمم آروممیگیرم... همه وجودم یه احساس خوش میشه که نمی دونم اسمش چیه...نمی خوام این لحظه ها تموم شه... قلبم رقیق میشه و اشکم سرازیر...
2. میرم سه چهارتا ماچ سفتش می کنم و شب به خیر میگم... بعد از چونه زدن واسه چند تا ماچ اضافه میگه دوست دارم زودتر صبح شه تا تو بیای بیدارم کنی ببینم چه قدر خوشگلی!! من هیچ من نگاه :)
همون بیشعورایی که وقتی بچه ای ازت می پرسن مامانتو بیشتر دوس داری یا باباتو؛ وقتی بزرگ شدی ازت می پرسن دخترتو بیشتر دوس داری یا پسرتو؟!
گفتم بچه شب ها دل درد دارد و نمی خوابد؛ قطره ها هم افاقه نمی کنند.
گفت فرزندش در شرایط مشابه با صدای سشوار می خوابیده... گفت صدای هود هم جواب است!
دوشب است پسرم با وجود دلدرد؛ با صدای هود می خوابد!!
9/9، ساعت ۱۰ صبح
عروسک تپلی من؛ با صدای گریه ای نجیب به دنیا آمد...
آرام است و دوست داشتنی... با دست های کوچکی که استخوان بندی مردانه دارد... با پاهایی مینیاتور پای پدرش... با مو ها و ابروهای بور و روشن...
فعلا نشانی از خودم در او نمی بینم جز آرام بودنش....
صحنه ی به غایت زیبا و ناباورانه ای بود اولین عصرگاهی که در دو سمتم دو فرزندم به خواب رفته بودند...