از دنیای شخصی ام

۱۴مهر

آنقدر خسته بودم که می خواستم بی مسواک بخوابم اما یاد دو ساعت قبل که افتادم ؛ زیر کتف های خودم را گرفتم و بلندش کردم... که هعی مراقب خودت نباشی هیچ کس مراقبت نخواهد بود...

 

داشت تعریف می کرد که چه قدر اضطراب های دخترمان شبیه اضطراب های کودکی خودش است.... من که از گریه بی امان "ف"  تا مرز جنون رسیده بودم گفتم "تو هم با این ژن هات"!! گفت پشیمونی؟ گفتم نه. دوباره پرسید. همین طور که لباس ها را اتو می کردم گفتم " با دوتا بچه دیگه برای پشیمونی دیره" . گفت هیچ وقت برای پشیمونی دیر نیست و به انگلیسی گفت هر وقت خواستی می تونی طلاق بگیری!! تیری بود که به قلبم نشسته بود.... گفتم برای نگه داشتنم تلاش نمی کردی؟ گفت چرا.  از تو یکی کمه و من از تو دوتا میخوام....

مکثی کردم و دیدم نه... دلم واقعا ترَک برداشته... گفتم خیلی ناراحتم کردی؛ یعنی چی که هر وقت خواستی میتونی طلاق بگیری؟ به دو از پای لپتاپ بلند شد و آمد کنارم که جلوی بچه چرا فارسی گفتی؛ زشته بچه مشنوه!!   مکثی کردم و نگفتم چه قدر احمقی! اما ادامه دادم که ناراحت حرفت نیستی؛ناراحتی که بچه بشنوه؟؟ گفت شوخی کردم... ببخشید...

آمدم توی پذیرایی تنهایی چای خوردم و یاد تمام دفعاتی افتادم که از آدمها این پیام را گرفته بودم" که برایشان مهم نیستم".... از روزی که هفت هشت ساله بودم و فهمیده بودم تنها فرزند ناخواسته ی خانواده ام... تا روزی که روی پله برقی مترو فهمیده بودم پسری که رویش کراش داشتم و گاهی دور و ورم می پلکید؛ به همکلاسی دیگرم پیشنهاد داده بود... تا روزی که فلان استاد محبوبم؛ در پاسخ به اعتراض من در مورد بدرفتاری اش با یکی از همکلاسی ها؛ گفته بود مجبور نیستی در کلاس ها شرکت کنی.... تا جلسه ی دفاعم که استادراهنمایم به جای دفاع از کارم؛ بهم حمله کرده بود....

 

آخ که تیرش به یک زخم کهنه خورده بود... زخمی که سر باز کرده بود و تیر می کشید و اشکی که بند نمی آمد...

 

۱۰مهر

آنچنان دچار کم خوابی ام که وقتی بالاخره می توانم وسط روز، ساعتی بخوابم؛ به چنان خواب عمیقی فرو می روم که هر بار، هنگام از خواب پریدن، چند ثانیه ای طول می کشد تا بفهمم در کجا و  کدام دنیایم.. چند ثانیه ای طول بکشد تا بفهمم روز است یا شب....

۰۵مهر

آیه الدنیا لهو و لعب را برهان  آورد و گفت این دنیا شبیه بازی های واقعیت مجازی است. درست شبیه این بازی ها کالبدمان را انتخاب می کنیم و روی نقطه ای از زمین فرود می آییم. ولی چنان گرم بازی می شویم که یادمان می رود مجاز است. مثل همین بازی های واقعیت مجازی که گاهی از ترس فریاد می زنیم و گاهی بی اختیار دست و پایمان را تکان می دهیم؛ با اینکه  می دانیم واقعیت ندارد...

 

 

سال اول دانشگاه بود که برای اولین بار از طریق یک شعر ( شعری با نام من چرا آمده ام روی زمین؟) با این ایده آشنا شدم؛ ایده ی انتخاب کالبد و خانواده و خلاصه نقطه آغاز ورود به دنیا را...

بعدا هم جایی خوانده بودم در برخی قبایل به افرادی که در قبیله به هر نحوی استثنا(چیزی از نظر ما منفی ) هستند؛ احترام بیشتری می گذارند چون معتقدند روح بزرگی داشته که این کالبد را انتخاب کرده...و این ایده را ستوده بودم...

 

به خودم فکر می کنم و  سعی می کنم روحم را درک کنم... درین خانواده درین نقطه آغاز چه دید که برایش جذاب شد با این کالبد، وارد بازی شود؟درین کالبد چه دیده که خیال کرده بازی را می برد؟ به این فکر می کنم که کجاهای بازی را خیلی جدی گرفته ام؟ 

اگر این بازی است؛ قسمت مادر شدنش برای من باید جایزه ای؛ جان اضافه ای چیزی باشد....سوگ ها و سختی ها و رنج ها یی هم که تجربه کردیم لابد غول ها و مواتع در  هر مرحله است... 

 

به عنوان جمله آخر هم گفت" بازیه آقا ؛ هول نده!" 

 

القصه که تعبیر جالبی است... خیلی از حرص زدن ها و حرص خوردن ها را باطل می کند...

القصه امیدوارم این زندگی  روی سطح hard تنظیم نشده باشد....این کالبد جانش را ندارد...

 

۰۲مهر

قهر با وجود بچه دوم؛ معناشو از دست داده...

این طوریه که به هر علتی با هم سر و سنگین میشیم. بعد انقدر کار زیاده که وسطاش یادت میره خودتو چس کردی و میری باهاش حرف می زنی و کمک میگیری. بعد که بحران حل شد یادت میاد عه من خودمو چس کرده بودم مثلا :))

۲۸شهریور

وجه تاریکم را دیدم. حالا آن وجه قدسی ام را نشانم بده...

۲۸شهریور

 

جای فقدان سبکی، توی سینه ام درد می کند.... شبیه آدم بی اشتهایی که لذت انتظار برای غذای خوشمزه را از دست داده..‌.

۲۶شهریور

تماشای کودکانِ خواب آلوده ام... درست یکی دو دقیقه قبل از به خواب رفتنشان... چشمانی مست که به کندی روی صورتی مهگون؛  باز و بسته می شود‌.‌..

۲۵شهریور

 خلاصه اینکه درین دنیای پرهیاهو و پرسرعت؛  که رستاخیزوار  همه با عجله و بی تفاوت از کنار هم می گذرند؛ تماس چشمی با افراد تجربه ای غریب شده ...

 

۱۲شهریور

در آیه ۵۳ سوره زمر نوشته است:

قُلۡ یَٰعِبَادِیَ ٱلَّذِینَ أَسۡرَفُواْ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ لَا تَقۡنَطُواْ مِن رَّحۡمَةِ ٱللَّهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ یَغۡفِرُ ٱلذُّنُوبَ جَمِیعًاۚ إِنَّهُۥ هُوَ ٱلۡغَفُورُ ٱلرَّحِیمُ .

 

 نمی گوید ای گناهکاران... نمی گوید ای خطاکاران‌‌‌‌‌... نمی گوید ای مردم.... می گوید یا عبادی... ای بندگان ِ من... تو را به خودش وصل می کند.... تو را از خود می داند....بعد هم مثل مادری که با دلسوزی به فرزندش می گوید تو حیفی؛ می گوید  الذین اسرفو علی انفسهم.... و بعد با تاکید های متوالی حالیت می کند که میبخشمت....

۲۶مرداد

بچه که بودم وقتی خواب مرگ کسی را می دیدیم؛ می گفتند عمرش طولانی ست...  برعکس اگر خواب عروسی کسی را می دیدیم؛ صدقه می دادند که تعبیر خواب، مرگ طرف نباشد!!

القصه دیشب خواب شفاف و عجیبی دیدم.عروس خودم بودم بی آنکه بدانم داماد کیست.. آرایشگر که کارش را تمام کرد ازم پرسید حالا کجا قرارست زندگی کنی؟

گفتم فعلا که فلانجا زندگی می کنم و ناگهان یادم افتاد شوهر دارم... بلند گفتم که" شوهرم چی میشه؟" (توی خوابم انگار کار نامتعارفی نبود که با وجود شوهر؛ عروس شوم).

بعد که کارم تمام شد با "ر" وارد آسانسور شدیم. غمگین بود و چشمان اشکباری داشت. می خواستم ازو بپرسم که چرا ناراحت است که خواهرش با همان حالت مشابه "ر" خودش را به زور وارد آسانسور کرد... چیزی نگفتم...

چند طبقه بالاتر وارد جایی کلاس مانند شدم که تمام زن های فامیلم با رخت سیاه و چهره عزادار نشسته بودند... با خودم گفتم این هم از شانس من؛ روز عروسی ام یک نفر مرده....  می پرسیدم کی فوت شده اما هیچ کس جواب نمیداد... هی از اقوام پیرمان اسم می بردم که فلانی مرده؟ می گفتند نه ...‌ فلانی مرده؟ ...نه....

و بعد هم از خواب پریدم....

به رسم خانوادگیمان صدقه دادم ... 

به مادرم فکر کردم که داغ پدر، مادر،همسر و دو پسرش را دیده و دیگر توان داغ دیگری ندارد... به بچه هایم فکر کردم که بسیار به مادر نیاز دارند.... به خواهر هایم فکر کردم که برای نگهداری از بچه هایم ؛ حتی در چند روز ترحیم هم نمی توانم رویشان حساب کنم .... به خواهر های "ر" فکر کردم که از نظرم صلاحیت تربیت بچه هایم را ندارند.... "ر" که به تنهایی در توانش نیست..‌.

الغرض که اصلا وقت مناسبی برای مردن نیست.... 

 

تا در تقدیرم چه تقریر کرده باشند..‌‌.