از دنیای شخصی ام

۰۹آبان

اولش در فاز انکار بود... می گفت شاید به این بالش های جدید حساسیت دارم..‌. شاید این...شاید آن...

بعدا گفت تیر غیب بود...

کمی که گذشت گفت آزمایش الهیه‌...

دیشب با چشمی که قطره اشکی براقترش کرده بود؛ می گفت اینکه خودم مبتلا شده ام برایم خیلی آسانتر است تا اینکه بچه ها یا تو مبتلا می شدید...

وقتی محلول ها و داروها را روی سرش می زدم می گفت اگر زندگی روزمره را مختل نکند راضی ام... همین که کنترل بشود...

 

 

حیرت زده و اندوهبار به این فکر می کنم که چه قدر در برابر تقدیر؛ به تسلیم ناچاریم....

 

 

۰۷آبان

حتما باید ترس از دست دادنش را داشته باشی تا از تقصیرات کوچک و بزرگش بگذری؟؟!

۰۶آبان

روز اولی که اسم آن بیماری را گوگل کردم؛ نفسم هی تنگ تر می شد...قلبم تند تر می زد... بغض داشتم اما جلو "ف" باید خودم را جمع و جور می کردم....  نمی نویسم که چه ها خواندم و چه ها از سر گذراندم که مرورش شبیه تجربه دوباره اش است... 

اما خبر خوب اینکه دکتر گفته است داروی جدیدی آمده که تزریقی است و انحصاری عمل می کند و بیماری را درمانپذیر کرده... آب روی آتش سینه ام بود..‌.  سرچ هم کردم... به لطف نی نی سایت و افرادی که بیماری و درمان مشابه گرفته بودند؛ متوجه شدم اوضاع با موتور پیشرفت علم قابل کنترل است...  حالا باید خدا خدا کنم "ر" جزو افرادی باشد که عوارض جانبی این دارو آزارش ندهد....

۰۳آبان

جواب نمونه برداری از پوست سرش آمد... اسم یک بیماری خودایمنی پوستی نادر را نوشته است که وقتی نامش را گوگل کردم؛ خواندم که یک پزشک گفته است از سرطان بدتر است؛  از حیث عودکنندکی و دردناک شدن در مراحل پیشرفته....

حق "ر" این نیست...

 فعلا همه ی گریه هایم را قورت داده ام ... دل بسته ام به خط آخر جواب آزمایش که گفته است برای تایید قطعی باید دوباره نمونه گیری شود.....

۲۷مهر

قبلا هم گفته ام که من فوبی بیماری جنسی دارم. برای همین فکر می کنم حتی اگر در یک خانواده غیرمذهبی و غیر سنتی هم به دنیا آمده بودم؛ حتما ازدواج می کردم یا لااقل تک پارتنر بودم... 

نوه های پسر خانواده مان حالا بزرگ شده اند... دوس دختر دارند و سکس هم دارند! از وقتی میدیدم اینها تند تند کیس عوض می کنند؛ مادام اضطراب داشتم که بیماری جنسی نگیرند. ناگفته نماند که دیگر با آنها روبوسی نمی کردم. به بهانه کرونا و مریضی و بعد حاملگی ؛ به دست دادن اکتفا می کردم. پسرم که به دنیا آمد؛ توی کانال دکتر زنانم نوشتند که بچه یازده ماهه زگیل تناسلی گرفته است و از از استخر و دست دادن (با تعریق) و بوسیدن (از طریق بزاق)هم حتی منتقل می شود. و بشتابید و بشتابید واکسن بخرید و بزنید و الخ....‌

بعد از آن، خوره افتاد به جانم که وقتی بچه را می بوسند؛ بچه مریضی نگیرد! آن قدر زیر گوش خواهر هایم خواندم که برای تمام نوه ها ؛ واکسن hpv خریدیم و زدند. جز دخترم که هنوز ۹ ساله نشده بود....

القصه دو سه باری که درین ده ماه؛ روی آلت پسرم جوش زده؛ تنلرزه گرفته ام و نشخوار فکری کرده ام که مبادا زگیل تناسلی باشد و بعد که خوب شده خیالم راحت شده‌.‌..

حالا که فکر می کنم شاید فانتزی ازدواج با یک پسر خرخون (یکی مث ر) دقیقا ریشه درین فوبی داشته باشد که تمام وقتش صرف درس و تحصیل بوده و وقت هرز پریدن نداشته....

۲۴مهر

 ایده ی دنیای حساب کتاب دار، خیلی قشتگه...

۲۲مهر

قبلا یکی دوسالی می شد که  هر از گاهی  یکجای ثابت توی دهانش آفت می زد... چند بار دکتر رفت  و با شربت رفع شد. حالا یک ماهی می شود که سرش زخم شده... سه بار دکتر رفت.  دو دوره چرک خشک کن خورد و پماد و شامپو  و ازین دست چیزها مصرف کرد‌ اما خوب که نشد تعداد زخم ها هم بیشتر شد... شده اند چهارتا... درد هم می کنند.... کلافه اش کرده اند...  امروز کلمات " زخم های سر" را گوگل کرد.... اتواع مرض ها آمد ... یک عکس که خیلی شبیه زخم سرش بود؛ سرتیتر زخم های سزطانی داشت!!  گفتم این گوگل کارش همین است؛ همیشه بدترین ها را جلوی چشم می آورد... آن سری هم که من عفونت ادرار گرفته بودم؛ با گوگل کردن به این نتیجه رسیده بودم که تومور کلیوی دارم!!

اما گمان نمی کنم هیچ کدام از کلماتم را شنیده باشد... نگاهش خالی شده بود . انگار توی کله ی خودش  غرق رود.... خسته و بی انرژی زودتر از همیشه به اتاق خواب رفت....

من؟ ترسیده ام... هزار فکر به سرم آمده... هزار ترس جلوی چشمم... وسط ترس هایم مچ خودم را میگیرم که بس است تصورات مثبت داشته باش... هی سعی می کنم پیر شدنمان را دقیق و باجزییات تصور کنم... همان جوری که موهایش تماما سپید شده... چروک زیر چشم ها و خط خنده اش عمیق شده.... توی چشم هایش در اثر کهولت سن اشک هست... دخترمان را عروس و پسرمان را داماد کرده ایم... عصر ها دلتنگ نوه هایمان می شویم و زنگ می زنیم شما می آیید یا ما بیاییم؟ با هم دنیا را گشته ایم.... حالا هر صبح توی پارک نزدیک خانه مان پیاده روی می کنیم... حالا که پیر شده ایم دیگر از گرفتن دستم خجالت نمی کشد چرا که بیم افتادن هردو و شکستن دست و پایمان را دارد... حالا که پیر شده ؛ دیگر از من سریع تر راه نمی رود و کندتر شده... 

من ؟ ترسیده ام و هی دارم خدا را صدا می کنم...

۲۱مهر

دیدم خیلی هیجان دارد....دو دفعه قبلی هم گفته ام ارگاسم نمی خواهم.... دارد تلاشش را هم می کند... این بود که برای اولین بار ادایش را درآوردم تا هم توی ذوقش نخورد هم زودتر تمام شود...

۲۱مهر

اینو با تقلب از سریالی که دیدم میگم چون منم بهش رسیدم؛

هر وقت دست از تلاش برای خوشحال کردن هم  برداشتید؛ دارید قدم قدم یا شاید فرسنگ فرسنگ از هم دور میشید...

۱۴مهر

هنوز داغم... هنوز روبه راه نشده ام.... انگار سیلی خورده ام..‌. انگار چیزی را از درونم کنده اند و برده اند... انگار کور بوده ام و حالا بینا شده ام....

 

یاد آن داستان هاروکی موراکی افتاده ام که از قول زنی می نویسد:
"اوایلِ ازدواجمان به چهره ی همسرم در خواب نگاه می کردم. این تنها چیزی بود که آرامم می کرد و به من احساس امنیت می داد. برای همین مدت زیادی او را در خواب تماشا می کردم. اما یک روز این عادت را ترک کردم. از کی؟ سعی کردم به خاطر آورم. شاید از آن روزی که من و مادر شوهرم، سر اسم گذاشتن روی پسرم بحثمان شد. آن روز دعوای شدیدی بین ما درگرفت، اما همسرم نتوانست چیزی به هیچ کداممان بگوید. او کنار ایستاده بود و سعی میکرد ما را آرام کند.

ازآن به بعد، دیگر احساس نکردم همسرم حامی من است. فکر کنم این تنها چیزی بود که از او خواستم و او نتوانست به من بدهد. البته همه ی این ها به سال ها پیش برمی گردد. من و مادرشوهرم مدتهاست آشتی کرده ایم. من روی پسرم، اسمی را گذاشتم که دلم می خواست. به علاوه، رابطه ی من و همسرم هم خیلی زود به حالت عادی بازگشت. اما مطمئنم این پایان نگاه کردن های من به چهره ی خوابیده ی او بود!"


از کتاب کجا ممکن است پیدایش کنم